تو یک عقابی پس به پرواز بیاندیش
تو یک عقابی پس به پرواز بیاندیش
تو یک عقابی پس به پرواز بیاندیش _ کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بالای آن قرار داشت. يک روز زلزله،کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که يکی از تخم ها از دامنه کوه به پايين بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسيد که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که بايد از اين تخم مراقبت کنند و بالاخره هم یکی از مرغ ها داوطلب شد تا روی آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد. يک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد. جوجه عقاب مثل بقیه جوجه ها بزرگ شد. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چيزی از درون او فرياد می زد که تو بيش از اين هستی.
تا اين که يک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. جوجه عقاب آهي کشيد و گفت: اي کاش من هم مي توانستم مثل آنها پرواز کنم. مرغ و خروس ها شروع کردند به خنديدن و بهش گفتند: جوجه، تو یه خروسی و يک خروس هیچ وقت نمی تواند بپرد. اما جوجه عقاب همیشه به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خيره میشد و در آرزوی پرواز به سر می برد.
ولی هر موقع که از رويای پرواز حرف می زد به او می گفتند: که رويای تو به حقيقت نمی پيوندد و طولی نکشيد که جوجه عقاب باور کرد که چيزی جز يک جوجه خروس نيست بعد از مدتي اون ديگر اصلا به پرواز فکر نکرد و مثل يک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنيا رفت.
رادیو بدن 49
خب دوستان سلام، من علیرضا آزاد هستم و قصد داشتم با عنوان کردن این داستان تاثیر گذار در شروع برنامه رادیو بدن این هفته، این پیام رو براتون داشته باشم که زندگی…
تولید و پخش در رادیو بدن
منبع مدیریت استراتژیک بدن