چطور از هیچ خودم را ساختم
چطور از هیچ خودم را ساختم | گفتگوی اختصاصی روزنامه شهروند با علیرضا آزاد نویسنده کتاب ” با فکر خود را لاغر کنید ” و مدیر سایت علی آزاد
چطور از هیچ خودم را ساختم
چطور از هیچ خودم را ساختم
شما برادر هم دارید و ظاهرا همسنوسال شما هستند؛ برای آنها اتفاقی که افتاد، سخت نبود؟
کلمه برادر معنای برداشتن را به ذهنم متبادر میکند. برادران من واقعا در حق من برادری کردند و من را از روی آن بستر بیماری و وضعیتی که بعد از تصادف برایم پیش آمده بود، برداشتند؛ بعد از آن حادثه شرایط خیلی حادی برای من پیش آمد. من فقط 17 فقره شکستگی در استخوانهای صورتم داشتم؛ یعنی از گونه صورت تا بینی و فکم شکسته بود؛ صورتم کاملا دفرمه شده بود و در جراحی فکم آن را مجددا بازسازی کردند. پدرم خاطرهای تعریف میکرد، خیلی جالب است ظاهرا موقعی که مرا به بیمارستان برده بودند، پزشکان اتاق عمل گفته بودند نیاز به عکسی از من دارند تا بفهمند صورت من چه شکلی بوده تا آن را بازسازی کنند. برادر کوچک من در این میان بیشترین آسیب روحی برایش پیش آمد. ما آن زمان با هم ورزش میکردیم و در آن روز هم به او گفتم با من میآیی که نتوانست و کاری برایش پیش آمد. او میگفت وقتی که در آمبولانس را باز کرده و با چهره خونی من روبهرو شده است، خیلی ناراحت شده و افسوس خورده که چرا با من نیامده بود؛ چون او در رانندگی خیلی محتاطتر از من است.
از سرنوشتی که بعد از آن اتفاق برایت شکل گرفت، غصه میخوری یا آن را یک شانس میبینی برای اینکه راهی را شروع کنی که شاید اگر علاقهمند برای طی کردنش بودی به این اندازه انگیزه در وجودت نداشتی؟
نگاه من به این قضیه همواره اینطور بوده است که حتی در بدترین لحظات بعد از آن حادثه هرگز نگفتهام، چرا این اتفاق برایم افتاد یا چرا من؟ همواره دنبال این بودم که حکمت این قضیه برای من چیست؟ نخستینباری که توانستم خودم را بعد از تصادف حس کنم، زمانی بود که مثل یک ربات روی تخت افتاده بودم و قادر به انجام هیچ کاری نبودم و حتی گردنم را هم نمیتوانستم حرکت دهم؛ تلویزیون یا فایل صوتی و موسیقی برایم روشن میکردند و اصلا نمیتوانستم حرف بزنم؛ وقتی کسی در عرض 45روز 15کیلو وزن کم میکند، دیگر نای حرف زدن هم ندارد. خونریزی شدیدی داشتم و شانسی که آوردم این بود که مرا سریعا به تهران بازگردانده بودند و باعث شده بود پروسه درمان من بهسرعت انجام شود؛ چون احتمال مرگم در بیمارستانها و کلینیکهای جادهای زیاد بود؛ خدا را شکر که عمر دوبارهای پیدا کردم.
اگر بخواهیم تاریخ زندگی علیرضا آزاد را به دو قسمت بعد و قبل تصادف تقسیم کنیم چطور میتوانی سیری را که گذراندی را برای مخاطب این گفتوگو توصیف کنی؟ شفاف و حقیقی به شکلی که ما آن را بفهمیم….
من همیشه موقع تمرین فکر میکردم جسمم قوی است و این خیلی خوب است؛ اما بعد از آن حادثه فهمیدم قدرت ذهن برتر از عضله است؛ این را در فیلم جنگجوی درون یاد گرفتم و با همین فکر جلو آمدم. بهخاطر دارم یکی از همسایهها به عیادتم آمد و جملهای به من گفت که البته فکر میکنم در مورد خودش صدق میکرد: من اگر جای شما بودم دستم را میکردم در پریز برق و خودم را میکشتم! من تمام شب داشتم به این کار فکر میکردم که منی که دیگر هیچ چیز ندارم، چطور میتوانستم خودم را بسازم؛ نه جسمی داشتم، نه زیبایی صورت و نه امید به آینده…. من در آن موقعیت به يك چیز فکر کردم که من دانشجوام پس میتوانم به دنبال همان کسب دانش بروم. از همانجا شروع کردم، یادم میآید مادرم یکی از چشمهایم را که خیلی ضعیف شده بود، مثل دزد دریاییها با کش و پوششی بسته بود و من با یک چشم کتاب میخواندم. کتاب را هم از میله سرم آویزان میکردند. من حتی نمیتوانستم آن را ورق بزنم؛ برادرم این کار را برایم انجام میداد. آن زمان در دانشگاه پیام نور رشته نرمافزار میخواندم؛ من در امتحان نمره 5/19 گرفتم. استادم از آنجا که سر امتحان نمیآمد مرا نمیشناخت و خب کلا هم من را ندیده بود. من به دانشگاه رفتم تا ببینمش، پدرم دستم را گرفته بود دستی دیگر به دیوار راهروها را طی کردم؛ پدرم معمولا بغلم میکرد اما خب در آنجا رویم نمیشد و دوست نداشتم به این شکل کسی مرا ببیند. استاد مرا دید و با فرد لاغر و نحیفی روبهرو شد که دستش در دست پدرش است؛ از من پرسید تو چطور این درس را 5/19 گرفتی؟ البته نمرهات 20 بود اما من5/19 دادم چون 20مال استاد است؛ گفتم نمیدانم فقط خواندم. گفت چند بار کتاب را خواندی؟ گفتم سه بار خواندم تا بفهممش و سه بار دیگر خواندم تا درکش کنم. گفت: 600 صفحه کتاب مهندسی را 6 بار خواندهای؟ گفتم بله. من همه درسهایم را اینطور میخوانم. گفت: اگر اینطور است پس پیشنهاد میکنم حتما ارشد شرکت بکن. من نمیدانستم باید ارشد شرکت کنم یا نه اما پیشنهاد ایشان را گوش کردم و ترم آخر با 20 واحد هم ارشد پیام نور شرکت کردم، هم سراسری و خب دانشگاه تهران روزانه قبول شدم. برای اینکه ایشان را خوشحال کنم به او خبر دادم که من دانشگاه تهران قبول شدم و ممنونم که مرا راهنمایی کردید. ایشان گفتند من میدانستم که قبول میشوی به همین دلیل هم گفتم. اینجا هم بار دیگر میخواهم از ایشان یعنی خانم دکتر حیدری تشکر کنم که مرا در مسیر درستی انداختند و من از همان جا بیشتر خودم را باور کردم. زمانی که در بستر بیماری بودم، آقای ملاسی، دبیر فدراسیون به ملاقاتم آمدند و حرفی زدند که خیلی برایم راهگشا بود، ایشان گفتند: حالا که نمیتوانی از تمرین استفاده کنی، از علم تمرین استفاده کن! خیلیها در این ورزش دوست دارند علمش را بدانند. من هم به دنبال علم تمرین رفتم. در کلاسهای مربیگری هیأت استان تهران شرکت کردم. این دوره درسهاي زیادی داشت و من به خاطر دارم آن سال من ساعت 8 تا 10 براي كلاسهايم به فدراسيون میرفتم؛ ساعت 10 تا 12 اجازه میگرفتم و میرفتم امتحان میدادم و دوباره به فدراسيون برمیگشتم و تا ساعت 4 سر کلاس بودم و باز 4 به دانشگاه برمیگشتم تا امتحان دومم را بدهم.
آن ترم معدل پیامنورتان چند شد؟
17.37 شدم و همان ترم بود که در رشته مدیریت منابع انسانی فارغالتحصیل شدم.
کارشناسی ارشد را چگونه به پایان رساندید؟
دانشگاه تهران محیطش خیلی متفاوت است و خب رشته من در کارشناسي آيتي بود و از رشتهای در فضای ریاضیات به گروه انسانی آن هم گرایش منابع انسانی آمده بودم. ترم آخر ما باید گرایش تعیین میکردیم و من گرایش استراتژیک را انتخاب کردم؛ خب فضای درس خواندن با پیامنور یا جاهای دیگر خیلی متفاوت است؛ کلاسها در آمفیتئاتر برگزار میشود یا گاهي مجازی است و میتوانی آنلاین در کلاس باشی و آن را ضبط کنی یا اساتید در سطح وزیر و مدیران ارشدند مثل آقای علایی، رئیس سازمان هواپیمایی یا دکتر ناظمی اردکانی، وزیر تعاون. اینجا بود که شوق درس خواندن در من بیشتر شد و خب نمرههایم همه 19 یا 20 بود. آن زمان وزنم به 40 تا 50 کیلو رسیده بود و همکلاسیهایم آدمی نحیف را میدیدند که میآمد و میرفت گوشه کلاس مینشست، فکم درست باز نمیشد و آرام صحبت میکردم و حتی عینک آفتابیام همواره به چشمم بود چون آسیبدیدگیها باعث میشد حتی نور مهتابی اذیتم کند. آن اوایل همکلاسیهایم خیلی با من ارتباط برقرار نمیکردند و احتمالا فکر میکردند آدم افسردهای هستم که به خاطر ضعفهایم چنین اوضاعی دارم؛ اما من آدم قویاي بودم اما ابزار حرف زدنم خراب بود. ترم اول که گذشت من چند تا نمره 20 گرفتم؛ وقتی بچهها آن نمرهها را دیدند، بعضیهایشان با من سلام علیک میکردند و ترم بعد با تکرار نمراتم بیشتر به من توجه کردند تا اینکه ترمهای آخر از من کمک و مشورت میگرفتند که چطور درس بخوانند و از من میپرسیدند منابعم چیست.
شما راه علم را در پیش گرفتی؛ چه دلیلی داشت حالا که ابزار فیزیکی هدفی که چند سال قبل برایت آرزویی دستیافتنی بود را از دست دادی، دوباره در همان مسیر نخستين کتابت را نوشتی؟
همیشه به این فکر میکردم منی که بدنسازی کار میکردم و آمدم داوری و مربيگری این رشته را ادامه دادم و از طرفی تحصیلاتم آیتی بود و بعد شد مدیریت منابع انسانی، چطور میتوانم اینها را به هم ربط بدهم! در پایاننامهام جملهای نوشتم که در عصر حاضر با ارزشترین ثروت نیروهای انسانی است! این جمله باعث شد خودم به فکر فرو روم؛ وقتی با ارزشترین منبع هر سازمان، کشور یا خانوادهای منابع انسانیاش است، پس من میتوانم در روند رشد خود رابطهای ایجاد کنم. این ارزش در کجاست؟ بهنظرم در دانش آن فرد و آن دانش در جایی نیست مگر ذهن انسان. به این فکر کردم که چرا مدیران ارشد ما کلی کار و تجربه میکنند و درست در جایی که خوب شدهاند به دلیل ضعف در بدن و فرتوتی جسم، آن دانش را به زیر خاک میبرند. نگاهم را وسیعتر کردم و دیدم در جامعه این مشکل خیلی جدی است.
ما اساتید موسیقیای داریم که سالها زحمت کشیدهاند و به پختگی رسیدهاند؛ چون در این زمان به جسمشان نرسیدهاند در اوج از بین میروند، حتی بسیاری از عرفای ما هم چنین سرنوشتی داشتهاند. به این فکر کردم که چطور میتوان این ثروت را حفظ کرد؟ من بدنسازی کار کرده بودم و علم تمرین را بلد بودم ….
خب این کتاب چند نکته دارد؛ شما زمانی آن را نوشتی که دیگر نمیتوانستی بدنسازی کار کنی؛ پس برای تمرینات بدنسازی نیست. علیرضا آزاد در زمان تألیف آن راه علم را در پیش گرفته است، ورزش را حالا یک وسیله میداند برای حفظ جان و تنی که محمل علم است…
بله؛ دقیقا همینطور است. من با آن اتفاقی که برایم افتاده بود، سطح آگاهیم متغیر شد و خودم توانسته بودم این روند را پیدا کنم. دانش مهندسی به من قدرتی داده بود که بتوانم آگاهیهایم را سازماندهی کنم و در گام بعدی آن را مدیریت کنم….
یعنی همان روند تحصیلی که نمیدانستی ربطش به هم چیست باعث شد یک ایدئولوژی پیدا کنی…..
بله؛ دقیقا ایدهای را بهوجود آورد که ساختار کتاب نیز براساس همان است و موضوعی شد که من در آینده دوست دارم بیشتر روی آن کار کنم و حتی تحصیلاتم را ادامه دهم و حتی رشته دانشگاهی برای آن تأسیس کنم؛ موضوعی با نام «مدیریت استراتژیک بدن». این موضوعی است که همه چیز در آن میگنجد؛ مدیریت در قالب برنامهریزی، سازماندهی، اختصاص منابع، نظارت و اجرا و ارزیابی. موضوع اصلیش هم بدن است به همين خاطر اين نكته را دريافتم که بايد از بدن شروع کنیم. يعني همان چيزي كه همه قدرتها در آن نهفته است. ضمن اینکه پایه همه موفقیتها بدن است. شما در هر شغل و جایگاهی باشید پایه موفقیت در بدن شماست….
البته نه آن بدنی که در عرف از آن یاد میکنیم؟
نه منظور از بدن جسم نیست؛ بلکه وسیله نقلیهای است که شما را برای رسیدن به اهدافتان حرکت میدهد. حتی اگر خود مغز را هم جایگاه فیزیکی ذهن بدانیم آن فکر نیاز به نگهداری دارد. من در کتاب رابطهای را ساختهام و توضیح دادهام که جالب است؛ رابطه فکر با رفتار و فکر با احساس و ساختن همهچیز براساس این رابطه؛ حتی جسم و فیزیک یعنی فکر من احساسی که تولید میکند، باعث میشود من به کشتی میل پیدا کنم یا بدنسازی! این فکر و احساس میتواند این کار را کند. ما میتوانیم با حسی که فکر ایجاد میکند یک مهندس، ورزشکار، پزشک، پژوهشگر و… بشویم.
ما همیشه در آخر به این نقطه میرسیم؛ اگر نگاه کنیم، میبینیم خیلی از پیرهای متخصص میگویند اگر جسم قوی داشتم، میدانستم چه کنم اما افسوس. اما من میخواهم این نوع نگاه را عوض کنم و بگویم از اول به این موضوع توجه داشته باشیم و پیش برویم. من این موضوع را به يکی از اعضای ارکستر آقای اصفهانی گفتم که بسیاری از اساتید نوازنده ما در 60 سالگی نمیتوانند سازشان را که چندان هم سنگین نیست، راحت در دست بگیرند یا برای مدتی طولانی ساز بزنند اما در یک ارکستر خارجی نوازندگان بیس یا لید فیزیکی مثل یک ورزشکار دارند و در 3ساعت اجرای زنده هم بهراحتی مینوازند. او میداند هنرش ابزار ماندگاری شهرتش است؛ اما ابزار ماندگاری بدنش و خودش نیست. من این دو مقوله را جدا میدانم.
بعد از آن متوجه شدم که او باشگاه میرود و ورزش میکند و خیلی هم از آن راهنمایی راضی بود؛ چون میگفت ساز من بیشتر از دو کیلو وزن دارد و هر وقت که من آن را به گردنم میانداختم، ستون فقراتم درد میگرفت؛ اما حالا با آن راحتم.
سلام استاد گرامی
بسیار بسیار لذت بردم از مصاحبه قشنگتون
و آفرین بر این همه پشتکار و اراده
دورود بر شما
سپاسگزارم از این همه مهر و محبت شما
پایدار باشید
بهتون افتخار میکنم جناب آزاد
همیشه موفق، سالم و تندرست و موثر باشید
دوستتون دارم
دورود بر شما
سپاس بیکران از مهر و محبت شما
پایدار باشید
قابل تامل! تبریک به خانواده تون به خاطر داشتن مردی با اراده و با انگیزه در زندگی شون… شما نابغه اید
ما افتخار میکنیم که استادی مثل شما داریم… آرزوی موفقیت روز
افزون
دورود بر شما
سپاسگزارم از شما
لطف و محبت شماها، نعمتی است که خداوند نصیب بنده فرموده
پایدار و مانا باشید
استاد عزیز و گرامی
باعث افتخار بنده هست که در خدمت شما باشم و از راهنمایی های استاد گرانقدری مثل شما استفاده کنم
پاینده باشید
فوق العاده بود دوست و استاد گرامی
باعث افتخاره که در خدمت شما بودم و با شخصیتی چون شما آشنا شدم
ازتون خیلی چیزا یاد گرفتم
همیشه شاد و موفق باشید
سپاسگزارم
بزرگوارید شما
محبت دارید
پایدار و مستدام باشید