کتاب برفک
کتاب برفک
کتاب برفک _ هشتمین اثر رُماننویس و نمایشنامهنویس بزرگ آمریکایی، دان دلیلو است. این اثر از شناختهشدهترین و مهمترین رمانهای پُستمدرن دنیا است. کتابی که مجله تایم آن را در فهرست صد رمان برتر انگلیسی زبان منتشر شده بین سال های ۱۹۲۳ تا ۲۰۰۵ آورده است.
برفک در لیست ۱۰۰۱ کتابی که پیش از مرگ باید خواندِ گاردین هم حضور دارد. در سال انتشارش هم جایزهی ملی کتاب آمریکا را دریافت کرد.
در سال ۲۰۰۶، نیویورک تایمز طی یک نظرسنجی از صدها نویسنده و منتقد و ویراستار خواست تا بهترین آثار ۲۵ سال گذشته آمریکا را انتخاب کنند. کتاب برفک دان دلیلو یکی از آن ها بود.
کتاب سرشار از حسّی خانهبراندازانه است که گاه ساعتها آدمی را به خود مشغول میکند. سر و صدای سفید حول گفتوگو و اتفاقاتی جالب پیرامون زن و شوهری میگردد که اتفاقاً هر دو استاد دانشگاهاند.
پیمان خاکسار، مترجم کتاب میگوید: ترجمه آثار دن دلیلو بسیار سخت است و اگر مترجم ذره ای بی حوصلگی به خرج بدهد، ترجمه کتاب، غیرقابل خواندن از کار در می آید. من روی هیچ ترجمه ای در عمرم این همه کار نکرده ام.
نقد و بررسی کتاب برفک
دان دلیلو نویسندهی کتاب برفک، یکی از مهمترین رمانهای ادبیات پسامدرن آمریکا از قرن بیستویک و دنیای تکنولوژی مینویسد که علاوهبر تأمین رفاه بیشتر چه مشکلات و مذمتهای زیادی به دنبال خودش برای انسان دارد. او انسان امروزی را قربانی رسانه و مصرفگرایی مدرن میداند و آن را در دل یک داستان جذاب چنان پرورانده است که آن را اثری خیرهکننده مینامند.
درباره کتاب برفک
کتاب برفک اثر « دان دلیلو » بانام اصلی White Noise سال ۱۹۸۵ منتشر شده است. این رمان داستان فردی به نام «جک گلدنی» است که چندین بار ازدواج کرده است. او به همراه همسرش و فرزندانش زندگی میکند و استاد مطالعات حزب نازی و هیتلر در دانشگاهی کوچک در مرکز ایالاتمتحده است. این اثر رمانی علیه مصرفگرایی است، جریانی که در این قرن بیشازپیش در حال سرعت گرفتن است. منتقدان این اثر را یکی از پرفروشترین و تأثیرگذارترین رمانهای ادبیات پسامدرن در چند سال اخیر ادبیات آمریکا میدانند درحالیکه خود نویسنده این نظر را ندارد. «دان دلیلو» علاقهای به طبقهبندی آثارش ندارد و تنها خودش را یک رماننویس آمریکایی میداند.
داستانی درباره مصرفگرایی
داستان کتاب برفک ، بازتابی از رفتارهای خانوادهای است که در دههی هشتاد در مواجهه با مصرفگرایی و تکنولوژی دچار یاس، پوچی و تردیدهای بنیادی میشوند. این اثر حدود چهار دههی پیش به نگارش درآمده است ولی مضمون آن بسیار قابلدرک برای خوانندگان ایرانی است زیرا در حال حاضر کشورهای در حال توسعه با اینچنین مشکلات و مسائلی درگیر هستند.
دان دلیلو برای این کتاب نامهای مختلفی ازجمله برفک، تمام ارواح، اولتراسونیک، کتاب آمریکایی مُردگان، پاناسونیک و نبرد من در نظر داشت ولی درنهایت آن را با عنوان «برفک» که نشانی از رسانهی تلویزیون است منتشر کرد.
این اثر پس از انتشار توجه بسیاری را به خود جلب کرد و «نیویورک تایمز» دربارهی آن اینچنین تیتر زد: «وهمآور، درخشان و تأثیرگذار.».
درباره دان دلیلو نویسنده کتاب برفک
«دان دلیلو» Don DeLillo نویسنده و نمایشنامهنویس اهل امریکا ۲۰ نوامبر سال ۱۹۳۶ به دنیا آمد. او کودکیاش را در خانوادهای متوسط گذراند و در جوانی تحصیل در رشتهی هنرهای ارتباطی را آغاز کرد.
او در این دوران به شغلهای مختلف ازجمله آگهی نویسی، پارکبانی و نویسندگی مشغول بود ولی پس مدتی تمام وقتش را صرف نوشتن داستان کرد.
او مضامینی همچون تلویزیون، جنگ اتمی، ورزش، پیچیدگی زبان، هنر اجرا، جنگ سرد، ریاضیات، فرا رسیدن عصر دیجیتال، سیاست، اقتصاد و تروریسم جهانی را درونمایهی داستانهایش قرار داد و کتابهای بسیار پرطرفدار و پرفروشی را منتشر کرد.
او اولین اثرش را سال 1960 منتشر کرد و پس از آن نوشتن رمان و مجموعه داستان را دنبال کرد بهگونهای که امروزه یکی از چهرههای سرشناس ادبی آمریکا بهحساب میآید.
او جوایز و افتخارات فراوانی در کارنامهی کاریاش دارد؛ برای مثال او سال 1985 موفق به دریافت دو جایزهی «کتاب ملی» و «حلقه منتقدان کتاب ملی» شد. او همچنین «جایزه ایمپک دوبلین»، جایزه بینالمللی ادبیات که به آثار داستانی تعلق میگیرد را نیز دریافت کرد.
…
«دان دلیلو» از مهمترین داستاننویسان جریان پسامدرن است و او معتقد است: «باید علیه قدرت نوشت؛ هرنوع قدرتی که قصد تحمیل خودش به انسان را داشته باشد و این وظیفه نویسنده است.»
«دان دلیلو» علاقه به مصاحبه و سخنرانی ندارد و او را بیشتر با کتابهایش میشناسند. او از علاقهمندان آثار بزرگانی همچون «جیمز جویس»، «ویلیام فاکنر» و «ارنست همینگوی» است و موسیقی جز را بیتأثیر در نوشتن داستانهایش نمیداند.
او پیشرفت جهان و آیندهی پیشرو را نامهربانانِ میداند به همین دلیل ادبیاتش سرشار از نگرانی برای زندگی در این دوران میداند. «دان دلیلو» آثار زیادی تا امروز منتشر کرده که تعداد کمی از آنها به فارسی ترجمه شده است. «نقطه امگا» اثری دیگری از این نویسنده است که نسخهی الکترونیک آن با ترجمهی «کیهان بهمنی» در سایت و اپلیکیشن فیدیبو برای خرید و دانلود موجود است.
در بخشی از کتاب برفک میخوانیم…
در کالج روی تپه روسای دپارتمانها رداهای دانشگاهی میپوشند. نه از آن رداهای بلند پرجلوه، تونیکهای بیآستین که روی شانهشان چین دارد. خوشم میآید. دوست دارم برای نگاه کردن به ساعت دستم را از لای چینهای لباسم درآورم. عمل پیشپاافتادهی چک کردن زمان با اين ژست دگرگون میشود. ژستهای نمایشی به زندگی هیجان اضافه میکنند. دانشجویان عاطل و باطل رئیس گروه را تماشا میکنند که موقع راه رفتن در حیاط دانشکده دستش را از زیر ردای قرونوسطاییاش بیرون میآورد و ساعت دیجیتالیاش را میبینند که در گرگومیش روزهای آخر تابستان چشمک میزند. این زمان است که شاید فکر کنند زمان یک آرایهی پیچیده است، قصهای است در باب آگاهی بشر. ردا مشکی است، البته، تقریباً به همهچیز میآید.
چیزی به اسم ساختمان هیتلر وجود ندارد. جای ما در سنتنری هال است، ساختمانی با روکار آجر تیره که با دپارتمان فرهنگعامه اشتراکی ازش استفاده میکنیم، اسم رسمی دپارتمانشان هست محیطهای آمریکایی. گروه عجیبی است. استادانش تقریباً همه مهاجران نیویورکی هستند، باهوش، خشن، عشق فیلم، دیوانهی جزئیات بیاهمیت.
…
اینجایند تا زبان طبیعی فرهنگ را رمزگشایی کنند، تا برای لذات درخشندهای که در کودکی تحت سیطرهی فرهنگ اروپاییشان تجربه کردهاند فرمول ریاضی درست کنند – قرائت ارسطویی کاغذ آدامس و شعرهای تبلیغات پودر لباسشویی. رئیس دپارتمان آلفونس (فست فود) استومپاناتو است، مردی بدعنق با سینهای فراخ که نمایشگاه دائمی کلکسیون بطری نوشابههای قبل از جنگش روی تاقچه برپاست. تمام اساتید مرد هستند، لباسشان چروک
است و مویشان ژولیده و موقع سرفه سر را زیر بغل فرو میکنند. دستهجمعی به روسای اتحادیهی کامیون داران میمانند که برای احراز هویت همکار مثله شدهشان دور هم جمع شده باشند. حسی که القا میکنند تلخی فراگیر است، بدگمانی و دسیسهچینی.
تنها استثنائی موری جی زیسکیند است، ورزشی نویس سابق که ازم خواست تا همراه هم در غذاخوری ناهار بخوریم، جایی که بوی ناخوشایند غذاهایی نامشخص خاطرهای تیره و تلخ را درونم زنده کرد. موری تازه آمد بود به کالج، مردی بود با شانههای آویزان با عینک ظریف گرد و ریشی شبیه ریش آمیشها. استاد مهمان بود و موضوع درسش مفاخر در قید حیات و به نظر میآمد از همکاری با اساتید فرهنگعامه احساس شرم میکند.
«من موسیقیمیفهمم، من سینما میفهمم، حتا میتونم درک کنم چه طور کامیکبوکها میتونن یه چیزایی به ما بگن. ولی پروفسورهایی اینجا هستن که هیچی نمیخونن جز نوشتههای روی جعبههای کورن فلکس.»
بخش هایی از متن کتاب برفک اثر دان دلیلو
I. امواج و تشعشع
۱
استیشنها ظهر رسیدند، خطی براق و طولانی که در بخش غربی محوطهٔ دانشگاه بهسرعت حرکت میکرد. به یک صفْ مجسمهای نارنجیرنگِ ساخته از تیرآهن را آرام دور میزدند و میرفتند سمت خوابگاهها. سقف استیشنها انباشته بود از چمدانهایی که با دقت سرجایشان محکم شده بودند و پُر بودند از پوشاک تابستانی و زمستانی و جعبههای پتو و چکمه و کفش و کتاب و لوازمالتحریر و ملافه و بالش و لحاف؛ بهعلاوهٔ فرشها و کیسهخوابهای لولهشده و دوچرخهها و چوبهای اسکی و کولهپشتیها و زینهای انگلیسی و وسترن و قایقهای پُفکرده. وقتی ماشینها حرکتشان را کُند کردند و متوقف شدند، دانشجوها پریدند بیرون و با عجله رفتند سراغ درهای عقب تا چیزهایی را که روی صندلی بود بیرون بیاورند؛ ضبطصوتها و رادیوها و کامپیوترهای شخصی و یخچالها و میزهای کوچک.
کارتنهای صفحه و نوارکاست و سشوارها و بیگودیهای فلزی و راکتهای تنیس و توپهای فوتبال و چوبهای چوگان و هاکی و تیرها و کمانها و داروهای ممنوعه و قرصها و وسایل ضدبارداری و هلههولههای هنوز داخل کیسهٔ خرید ــ چیپس با طعم پیاز و فلفل، چیپس ذرت، ویفر کرهٔ بادامزمینی، برشتوک وافلوز و کابومز، پاستیل میوهای و پاپکورن کاراملی، آبنبات دامدام، قرص نعنایی میستیک.
کتاب برفک
بیست و یک سال هر سپتامبر این صحنه را دیدهام. رویدادی که هربار باشکوه است. دانشجوها با جیغهای مضحک و غش کردنهای آبکی به یکدیگر خوشآمد میگویند. تابستانشان از لذات خلافکارانه نفخ کرده، مثل همیشه. پدرومادرها گیج از نور آفتاب کنار ماشینهایشان ایستادهاند و تصویر خودشان را در تمام جهات میبینند. آفتابسوختههای وظیفهشناس. صورتهای خوشتراش بینقص و ظاهر غلطانداز. یکجور شروع دوباره را حس میکنند، تأیید مجدد یکدیگر. زنهای شقورق و گوشبهزنگ، با هیکلهای ظریف رژیمی، اسم همه را بلدند.
شوهرانشان که قانعاند به نگه داشتن زمان، سرد ولی بیخیال، وظایف پدری را به کمال رساندهاند، چیزی درشان هست که یک پوشش بیمهٔ فراگیر را به ذهن متبادر میکند. این گردهمایی استیشنها، مثل هر کار دیگری که طی سال انجام میدهند، بیشتر از عبادات رسمی و عمل به قوانین، به والدین میگوید که همگی مجموعهای هستند همفکر و همسنخ از منظر معنوی، یک مردم، یک ملت.
…
از دفترم بیرون آمدم و از تپه پایین رفتم و راه افتادم سمت شهر. خانههایی در شهر هست با برجکها و ایوانهای دوطبقه که مردم درشان زیر سایهٔ افراهای کهنسال مینشینند. معماری یونانی هست و کلیساهای گوتیک. یک دارالمجانین هست با رواقی دراز و پنجرههای سقفی مزین و سقفی شیبدار که بر فرازش یک گلدسته به شکل آناناس قرار دارد. من و بابِت(۲) و فرزندانمان از ازدواجهای قبلی ته خیابانی آرام زندگی میکنیم که قبلاً مکانی پُردرخت بود با آبکندهای عمیق. الان پشت حیاط یک بزرگراه است، درست زیر ما، و شبها که روی تخت برنجیمان میخوابیم صدای رفتوآمد ماشینها، دور و ممتد، پیرامون خواب ما زمزمه میکنند، مثل نجوای مُردگانی که بر لبهٔ یک رؤیا حرفهای نامفهوم میزنند.
من در کالج بالای تپه رییس دپارتمان هیتلرشناسی هستم. من در مارس ۱۹۶۸ هیتلرشناسی را در امریکای شمالی ابداع کردم. روزی سرد بود و آفتابی و گاهبهگاه از سمت شرق باد میوزید. وقتی به رییس دانشگاه پیشنهاد دادم تا یک دپارتمان کامل را به کارها و زندگی هیتلر اختصاص دهیم خیلی سریع تواناییهای بالقوهٔ چنین کاری را درک کرد. موفقیت فوری و مهیّجی بود. رییس دانشگاه بعدها مشاور نیکسون و فورد و کارتر شد تا اینکه در اتریش روی تلهاسکی فوت کرد.
در تقاطع خیابان فورت و اِلْم ماشینها برای رفتن به سوپرمارکت به چپ میپیچند. یک پلیس داخل یک ماشین جعبهشکل قوز کرده و در محل گشت میزند و در جستوجوی ماشینهایی است که جای غیرقانونی پارک کردهاند یا پارکومتر را شارژ نکردهاند یا برگهٔ معاینهٔ فنی ندارند. به تمام تیرهای چراغبرق آگهی دستساز سگها و گربههای گمشده چسبیده، بعضیها با دستخط یک بچه.
۲
بابِت قدبلند است و درشت، وزن دارد و کمرِ پهن. موی پُرپشت و ژولیدهٔ بور دارد، زرد مایل به قهوهای که قدیمترها به بور چرک معروف بود. اگر زن ریزنقشی بود مویش خیلی هم بانمک بهنظر میآمد، خیلی دلبرانه و آرایششده. قدوقواره به ژولیدگیاش جدیتی مؤکّد بخشیده. زنان درشتاندام برای چنین چیزهایی نقشه نمیکشند. برای توطئههای بدنْ موذیگریِ لازم را ندارند.
بهش گفتم «باید میاومدی.»
«کجا؟»
«روز استیشنهاست.»
«دوباره از دستم رفت؟ قرار بود یادم بندازی.»
«صفشون اونقدر طولانی بود که از جلو کتابخونهٔ موسیقی رد شده بود و
رسیده بود به بزرگراه. آبی، سبز، شرابی، قهوهای. مثل یه کاروان صحرایی زیر خورشید برق میزد.»
«میدونی که باید یادم بندازی جک.»
کتاب برفک
بابِتِ ژولیده بیخیالیِ آدمهایی را دارد که شأنشان را بالاتر از این حرفها میدانند که به ظاهرشان توجه کنند. اینطور نبود که همهٔ چیزهایی که مردم به اسم موهبت میشناسند نصیبش شده باشد. به بچهها میرسد، در یک برنامهٔ تحصیلات تکمیلی برای بزرگسالان تدریس میکند و عضو گروهی است که داوطلبانه برای نابینایان کتاب میخوانند. هفتهای یکبار برای پیرمردی به اسم تردول که خانهاش ته شهر است کتاب میخواند. به اسم «تردول پیر» معروف است، انگار یک تابلوِ راهنماست، یک صخره، یک باتلاق دلگیر. برایش نشنال انکوایرر میخواند، نشنال اگزمینر، نشنال اکسپرس، گلوب، ورلد، استار. پیرمرد هر هفته دُزش را از داستانهای پلیسی پُرطرفدار میخواهد. چرا محرومش کنیم؟
…
مسئله این است که تمام کارهای بابِت به من این حس شیرین را میدهد که بالاخره چیزی را که استحقاقش را داشتم به دست آوردهام، با زنی باروحیه مرتبط شدهام. زنی عاشق نور روز و زندگی شلوغ، عاشق حس درهموبرهم خانوادههای گوناگون. همیشه نگاهش میکنم که تمام کارها را منظم و زمانبندیشده انجام میدهد، با مهارت، بهراحتی، درست برعکس همسران سابقم که با دنیای عینی بیگانه بودند ــ یک مشت خودمحور عصبی که با سازمانهای امنیتی پیوند داشتند.
«استیشنها رو نمیخواستم ببینم. آدمها چهطوری بودن؟ زنها دامن چهارخونه پوشیده بودن با ژاکت کاموایی؟ مردها کت کمرتنگ پوشیده بودن؟ کت کمرتنگ چیه؟»
گفتم «به پولداری عادت کردن، واقعاً فکر میکنن از اول حقشون بوده. این عقیده بهشون یهجور سلامتی داده که توی ذوق میزنه. یهجورایی میدرخشن.»
گفت «برام تصور مرگ با این سطح از درآمد مشکله.»
«شاید مرگشون اون چیزی نیست که ما فکر میکنیم. فقط یک سری مدرک دستبهدست میشن.»
«حالا نه که ما خودمون استیشن نداریم.»
«مال ما کوچیکه، خاکستری متالیک، یه درش کامل زنگ زده.»
طبق معمول وحشتزده گفت «وایلدر کجاست؟» و یکی از بچههای خودش را صدا کرد که توی حیاط بیحرکت روی سهچرخهاش نشسته بود.
…
من و بابِت معمولاً در آشپزخانه باهم حرف میزنیم. آشپزخانه و اتاقخواب تنها فضاهای بزرگ اینجایند، پاتوقهای قدرت، منابع. من و بابِت در این مورد همعقیدهایم، بقیهٔ خانه برایمان حکم انبار اثاثیه و اسباببازیها و وسایل بلااستفادهٔ ازدواجهای قبلی و دو گروه فرزند حاصلشان را دارد، هدایای خویشاوندان سببی که دیگر نیستند، خرتوپرتهای بیارزش. اشیا، جعبهها. چرا تمامشان از حسرت سنگیناند؟ یکجور ظلمت بهشان الصاق شده، یک چیز شوم. مرا یاد اشتباهات و شکستهای صرفاً خودم نمیاندازند، به چیزی عمومیتر دلالت دارند، چیزی عظیم، چه از نظر وسعت چه از نظر محتوا. وایلدر را آورد تو و گذاشتش روی کانتر آشپزخانه.
دنیس و استفی هم آمدند طبقهٔ پایین و راجعبه چیزهایی که برای مدرسه لازم داشتند حرف زدیم. چیزی نگذشت که وقت ناهار شد. زمان آشوب و قیلوقال. بههم تنه زدیم و سر چیزهای بیاهمیت کمی بگومگو کردیم و وسایل آشپزخانه از دستمان افتاد. بالاخره همگی به چیزهایی که از قفسه و یخچال و دستِ هم قاپیدیم راضی شدیم و نشستیم و شروع کردیم به مالیدن مایونز یا خردل روی غذایمان که رنگ روشنی داشت. حس یکجور انتظار بسیار جدّی داشتیم، منتظر جایزهای که برای به دست آوردنش زحمت زیادی کشیده بودیم. میز شلوغ بود و بابِت و دنیس دوبار با آرنج بههم زدند ولی حرفی بینشان ردوبدل نشد
وایلدر هنوز روی کانتر آشپزخانه بود، دورش پُر از جعبههای باز، فویل مچاله، بستههای براق چیپس، کاسههایی پُر از موادی خمیری پوشیده با پلاستیک، درپوشها و گیرهها و برشهای بستهبندیشدهٔ پنیر نارنجی. هاینریش آمد تو، تنها پسرم، همهچیز را با دقت نگاه کرد و از در پشتی رفت بیرون و غیبش زد.
…
بابِت گفت «این ناهاری نبود که برای خودم در نظر گرفته بودم، جدّی میخواستم فقط ماست و سبوس بخورم.»
دنیس گفت «این رو قبلاً کجا شنیدیم؟»
استفی گفت «احتمالاً همین جا.»
«همهش این رو میخره.»
استفی گفت «ولی هیچوقت نمیخوره.»
«چون فکر میکنه اگه پشتسرهم بخره مجبور میشه بخوره تا از شرش خلاص شه. انگار میخواد خودش رو گول بزنه.»
«نصف آشپزخونه پُر شده.»
دنیس گفت «ولی قبل از اینکه بخوره میندازدشون دور چون فاسد شدهن. برای همین دوباره از اول شروع میکنه.»
استفی گفت «هر جا رو نگاه میکنی همینه.»
«اگه نخره عذابوجدان میگیره، اگه بخره و نخوره عذابوجدان میگیره، وقتی تو یخچال میبیندشون عذابوجدان میگیره، وقتی میریزدشون دور عذابوجدان میگیره.»
استفی گفت «انگار سیگاریه ولی سیگار نمیکشه.»
کتاب برفک
دنیس یازده سال داشت، دختربچهٔ کلهشقی بود. تقریباً هر روز به عادتهای مادرش که بهنظرش مسرفانه و خطرناک میآمدند اعتراض میکرد. من از بابِت دفاع میکردم. به دنیس میگفتم این منم که باید نگران رژیم غذایی مادرش باشم. میگفتم که بابِت را همین جوری که هست خیلی دوست دارم. میگفتم در جثههای تنومند یکجور صداقت وجود دارد، البته یک میزان مشخص از تنومندی. آدمها به مقدار مشخصی از حجم در دیگران اعتماد میکنند. ولی خودش از باسن و رانهایش راضی نبود و با سرعت پیادهروی میکرد و از پلههای استادیوم دبیرستان نئوکلاسیک بهدو بالا میرفت. گفت من از معایبش حسن میسازم چون ذاتاً آدمی هستم که دوست دارم از عزیزانم در برابر حقیقت دفاع کنم. گفت یک چیزی در حقیقت کمین کرده.
آژیر سنسور دود در راهرو طبقهٔ بالا به صدا درآمد، میخواست به ما اطلاع بدهد که یا باتریاش تمام شده یا خانهمان آتش گرفته. ناهارمان را در سکوت تمام کردیم.
ترجمه کتاب برفک به فارسی
کتاب برفک اثر «دان دلیلو» را «پیمان خاکسار» به فارسی ترجمه کرده و آن را «نشر چشمه» سال 1394 منتشر کرده است. نسخهی الکترونیک این اثر در این صفحه از فیدیبو برای خرید و دانلود موجود است.
«پیمان خاکسار» مترجم این اثر متولد سال 1354 است و تحصیلاتش را در رشتهی سینما به سرانجام رسانده و از سال 1385 وارد عرصهی ترجمهی آثار بینالملل شده است. او سال 1391 رتبهی اول ترجمه کتاب را از آن خودش کرد و تا امروز یکی از مترجمان متعهد به متن اصلی شناخته شده است. «پیمان خاکسار» در مصاحبهای دربارهی کتاب «برفک» گفته است:
«برفک برای من مجموعهای از دلمشغولیهای خودم بود. مثل مرگ، مصرفگرایی و سلطهی رسانهها بر افکار عمومی.»
از کتابهای دیگر این مترجم که نسخهی الکترونیک شان در سایت و اپلیکیشن فیدیبو موجود است میتوان به «اتحادیهی ابلهان» اثر «جانکندی تول»، «هیاهوی زمان» اثر «جولین بارنز»، «یکی مثل همه» اثر «فیلیپ راث» و «پسر عیسی» اثر «دنیس جانسون» اشاره کرد.
مشخصات کتاب
عنوان: برفک
موضوع: داستان جهان
نویسنده : دان دلیلو
مترجم : پیمان خاکسار
ناشر: چشمه
قطع: رقعی
نوع جلد: شومیز
تعداد صفحات: ۳۴۴
قیمت: ۵۵۰,۰۰۰ ریال