معرفی کتاب

کتاب باهم، همین و بس

کتاب باهم، همین و بس

کتاب باهم، همین و بس (Ensemble c’est tout) یکی از متفاوت‌ترین آثار آنا گاوالدا (Anna Gavalda) نویسنده مشهور فرانسوری، را ناهید فروغان ترجمه کرده و نشر ماهی آن را به چاپ رسانیده است. کتاب باهم، همین و بس، از رُمان های پرفروش اروپا، بیانگر روابط انسانی و داشتن زندگی محبت‌آمیزتر در کنار یکدیگر است.
خیلی بی‌ربط نیست اگر بگوییم این کتاب روایتگر تنهاییِ آدم‌هاست. مسئله‌ای که آدم‌های هزارۀ سوم را درگیر خود کرده‌است. در واقع، این کتاب روایتگر داستان آدم‌هایی است که با همۀ تفاوت‌هایشان، یک وجه اشتراک دارند؛ تنهایی.

از کتاب باهم، همین و بس، فیلمی نیز با عنوان انگلیسی آن(Hunting and Gathering) با بازی «آدری توتو»، بازیگر مشهور فرانسوی هم در سال 2007 ساخته شده، که مورد استقبال قرار گرفته ‌است. اگر کتاب را خواندید و دوست داشتید، حتما این فیلم را تماشا کنید.
این کتاب از آن دست کتاب‌هایی است که با هر ذائقۀ ادبی، دوستش خواهید داشت. اگر هنوز این کتاب را نخوانده‌اید، تا انتهای این نوشته با من باشید تا بیشتر با آن آشنا شوید.

دربارۀ کتاب باهم، همین و بس

روزگار در کتاب باهم، همین و بس ، بسیار مهربان‌تر از چیزی است که همۀ ما تجربه کرده‌ایم. آدم‌های کتاب مثل تکه‌های پازل به‌ هم می‌رسند و یکدیگر را تکمیل می‌کنند. هرکس سهمش از زندگی را برمی‌دارد و تکه‌ای از وجود خودش را به دوستانش می‌بخشد. بیشتر داستان این کتاب دربارۀ آدم‌های تنهاست. آدم‌هایی که زندگی‌شان خالی است و تغییر محسوس کیفیت زندگی آنها را بعد از ورود دیگران خواهید دید.

لحن بیان آنا گاوالدا، در این کتاب شاعرانه، رمانتیک و احساساتی است. منظور او از با هم بودن در این رمان تنها رابطه‌ی عاشقانه نیست! بلکه رابطه‌ای انسانی را مدنظر دارد و دلیل محبوبیتش هم همین است. کمک‌ کردن به هم، با هم بودن و ارتباطی مثل یک خانواده داشتن در این رمان بازگو می‌شود. در کل روابط جالبی در رمان با هم بودن وجود دارد که در کتاب‌های حال حاضر کمتر دیده می‌شود. امروزه بیشتر روابط به صورت خشونت‌آمیز، خیلی عاشقانه یا جدایی محض به تحریر درمی‌آیند، اما در این رمان آدم‌ها زمانی که احساس می‌کنند کسی به کمک نیاز داشته باشد به او نزدیک می‌شوند و او را کمک می‌کنند.

کتاب باهم، همین و بس، داستان روان و خوش‌خوانی دارد. من به شما قول خواهم داد که باوجود حجم بالای کتاب، خیلی سریع تمامش کنید! برخلاف سایر داستان‌های گاوالدا، در این کتاب خبری از مونولوگ‌های طولانی نیست. در این کتاب با توصیف‌های طولانی روبه‌رو نیستیم. جمله‌ها کوتاه هستند. بیشتر حجم کتاب به جلو بردن قصۀ شخصیت‌های داستان اختصاص داده شده و با کتاب پرماجرایی طرف هستیم. و همانطور که اشاره شد، ظاهر این کتاب نسبتاً حجیم به نظر می‌رسد، اما نوشتار گفت‌وگو محور آن را بسیار خواندنی کرده است و به سرعت پیش می‌رود. زمانی خواننده به خودش می‌آید و می‌بیند که رمان رو به پایان است.

توضیحات:

این کتاب با عنوان های دیگری هم به چاپ رسیده است. مثل “با هم بودن همه چیز است” با ترجمه شهرزاد ضیایی، توسط انتشارات شمشاد؛ و یا “با هم بودن” با ترجمه خجسته کیهانی توسط نشر کتاب پارسه…


در باره نویسنده کتاب باهم، همین و بس

آنا گاوالدا، زاده ی 9 دسامبر 1970، رمان نویس و معلم فرانسوی است، که از همان دوران کودکی اش شاهد فرسایش عشق در روابط زناشویی بوده است. آنا ۱۴ ساله بود که طعم جدایی پدر و مادرش را چشید و مجبور شد زندگی‌اش را به‌تنهایی ادامه دهد. دخترک نوجوانی بود که والدینش از یکدیگر جدا شدند. در نوجوانی کار می کرد کارهایی از قبیل پیشخدمتی، فروشندگی،بازاریابی آزانس املاک،صندقداری و گل آرایی. و همان جا بود که آموخت: ((زندگی را آموختم. دسته گل های کوچک برای همسران و دسته گل های بزرگ برای معشوقه ها…)).

در 22 سالگی با یک دامپزشک فرانسوی ازدواج کرد. حاصل این ازدواج دو فرزند است. گاوالدا در حال حاضر از همسر خود جدا شده، و در نزدیکی پاریس زندگی می کند. او علاوه بر نوشتن رمان، با مجله ی Elle نیز همکاری دارد.

دربارۀ نویسنده

آنا گاوالدا یکی از مشهورترین نویسندگان فرانسوی است. شهرت او از خلق اولین اثرش به نام «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد» شروع شد. نثر زیبا و قلم روان آنا، باعث تمایز کارهایش از بسیاری از نویسندگان هم‌دورۀ او شده‌است.

اگر زندگی‌نامۀ آنا گاوالدا را بخوانید، متوجه خواهید شد که بسیاری از ویژگی‌های شخصیتی کامی و شیوۀ زندگی‌اش، آینۀ شخصیت اصلی نویسنده است. گویا او خواسته‌ است قسمتی از داستان زندگی‌اش را در این کتاب روایت کند: بزرگ شدنش در فضای هنر، جدایی پدر و مادرش، تنهایی و امتحان کردن هرکاری برای پیشبرد مسائل مالی.
در سال 2007، سه کتاب آنا گاوالدا مجموعا به فروشی بیش از 3 میلیون نسخه تنها در فرانسه دست یافتند.

دیگر آثار آنا گاوالدا

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد؛ عنوان اصلی: Je voudrais que quelqu’un m’attende quelque part, 1999، مترجم الهام دارچینیان، انتشارات قطره، چاپ دهم، ۱۳۹۰، ۲۰۰ صفحه (مجموعه داستان) ؛ با عنوان ” کاش کسی جایی منتظرم باشد ، مترجم ناهید فروغان ، نشر ماهی، چاپ اول ۱۳۹۴، ۲۰۷ صفحه

من او را دوست داشتم؛ عنوان اصلی: Je l’aimais, 2002، مترجم الهام دارچینیان، انتشارات قطره، چاپ ششم، ۱۳۹۱، ۱۷۶ صفحه، (رمان) ؛ با عنوان ” دوستش داشتم “، مترجم ناهید فروغان، نشر ماهی، چاپ اول ۱۳۹۳، ۱۷۴ صفحه

گریز دلپذیر؛ عنوان اصلی: L’Échappée belle, 2009، مترجم الهام دارچینیان، انتشارات قطره، چاپ سوم، ۱۳۹۱، ۱۴۸ صفحه (رمان)

پس پرده؛ عنوان اصلی: Fendre l’armure، مترجم عاطفه حبیبی، انتشارات چترنگ، چاپ دوم، ۱۳۹۶، ۲۲۴ صفحه، داستان کوتاه


خلاصه کتاب باهم، همین و بس

رمان باهم، همین و بس ، درباره‌ی پسری از یک خانواده‌ی اشرافی است که در خانه‌ای بزرگ و قدیمی زندگی می‌کند. طرف دیگر ماجرا دختر جوانی به نام کامیل است که به کارهای نظافت و خدمتکاری اشتغال دارد. او به دنبال همخانه نیست ولی از سر تصادف همخانه‌ای می‌یابد و به تدریج آدم‌های دیگری نیز در زندگی‌اش وارد می‌شوند. نکتۀ دیگر دربارۀ این کتاب این است که اگر از طرفداران هنر و سبک‌های هنری هستید، احتمالا از خواندن دیالوگ‌های فیلیبرت و کامی دربارۀ هنر و هنرمندان مشهور فرانسه لذت ببرید.

نام شخصیت اصلی داستان «کامی» است؛ دختری با پیشینه‌ای نامشخص که در شرکت توکلین کار می‌کند. حرفۀ او عنوان جذابی دارد: «متخصص سطوح». این حرفه در واقع همان تمیزکاریِ خودمان است! احتمالا کامی آدم خوش‌شانسی بوده است که در اوج بدبیاری، با پسر خوش‌قلب و مهربانی به نام «فیلیبرت» آشنا می‌شود. فیلبرت از باقی‌مانده‌های اشراف‌زاده‌های فرانسوی است و هنوز هم آداب معاشرت و رفتار اشرافی را رعایت می‌کند.

طرف دیگرِ داستان «فرانک» و مادربزرگش است؛ پسری بدعُنق که هم‌خانه فیلیبرت و آشپز یکی از رستوران‌های پاریس است.
«پولت»، مادربزرگ فرانک هم پیرزنی روستایی است. او به‌خاطر تنهایی، مجبور می‌شود مدت کوتاهی در خانۀ سالمندان اقامت کند. این مسئله به‌هیچ‌وجه برای او خوشایند نیست. کتاب باهم، همین و بس

 

کتاب را از اینجا میتوانید تهیه کنید

 


قسمت‌هایی از کتاب باهم، همین و بس

پولت با خودش حرف می‌زد، مرده‌ها را خطاب قرار می‌داد و برای زنده‌ها دعا می‌کرد.
با گل‌ها حرف می‌زد، با کاهوها، چرخ‌ریسَک‌ها و با سایهٔ خودش. پولت عقلش را از دست داده بود و دیگر حساب روزها را نداشت. آن روز چهارشنبه بود، روز خرید. ایوُن از ده سال پیش هر هفته می‌آمد دنبالش و چفت دروازه را غرولندکنان باز می‌کرد: «آخر، این دیگر چه بدبختی‌ای است؟!»

بله، پیر شدن بدبختی است، تنها ماندن بدبختی است، دیر رسیدن به فروشگاه و پیدا نکردن چرخ‌دستی نزدیک صندوق بدبختی است…

ایوُن کارمینو آه می‌کشید و به چروک‌ها نگاه می‌کرد، به پینه‌ها و لکه‌های تیرهٔ پراکنده بر دست، به ناخن‌های همچنان ظریف اما سخت و کثیف و ازهم‌شکافتهٔ پولت. دست خودش را کنار دست او گذاشته بود و داشت با هم مقایسه‌شان می‌کرد. دست خودش جوان‌تر بود و گوشتالوتر؛ آخر در این دنیا رنج کمتری کشیده بود. به‌اندازهٔ پولت کار نکرده و بیشتر نوازش دیده بود… مدت‌ها می‌شد که دیگر در باغ جان نمی‌کَند…

شوهرش همچنان به کاشتن سیب‌زمینی ادامه می‌داد، اما باقی چیزها را از سوپرمارکت می‌خریدند. سبزی‌های سوپرمارکت گِلی نبودند. مجبور نبود کاهوها را برای پیدا کردن حلزون برگ‌برگ کند… وانگهی، دنیای خودش را داشت: ژیلبر، ناتالی و نوه‌هایی که می‌توانست ناز و نوازش‌شان کند… ولی پولت چه؟ وضع پولت فرق می‌کرد. برایش چه مانده بود؟ هیچ. هیچ‌چیزِ درست‌ودرمانی برایش نمانده بود: شوهرش مرده بود، دخترش هرزه بود و نوه‌اش هم که هیچ‌وقت به دیدنش نمی‌آمد. چه دغدغه‌ها و خاطره‌هایی که پولت را احاطه کرده بود، مثل رشته‌ای از بدبختی‌های کوچک… کتاب باهم، همین و بس

در بخشی از کتاب با هم بودن می‌خوانیم…

اضطرابی که مادرش در او بر انگیخته بود رفته‌رفته برطرف می‌شد. به صدای ریزش آب و شستن ظروف که از آشپزخانه می‌آمد گوش می‌داد. صدای رادیو و ترجیع‌بند نامفهوم و پرطنینی که دختر جوان همراهی می‌کرد. کامیل پیرمرد را تماشا کرد که رشته‌ها را با چوب‌های غذا‌خوری بلند می‌کرد و سوپ روی چانه‌اش می‌ریخت و ناگهان احساس کرد در ناهارخوری منزلی است.

به‌ جز یک فنجان قهوه و قوطی سیگار چیز دیگری روی میزش نبود. آن‌ها را روی میز همسایه گذاشت و شروع به صاف‌ کردن دستمال سفره کرد. کف دست را به‌ کندی بسیار روی کاغذی بی‌کیفیت که بعضی جاهایش لک داشت می‌کشید. این حرکت را در دقایقی طولانی تکرار کرد. ذهنش آرام گرفت و ضربان قلبش سریع‌تر شد اما، واهمه داشت.

باید سعی‌اش را می‌کرد. آره، اما خیلی وقته که من… زمزمه کرد: هیس، من اینجام. همه‌چیز درست می‌شه دخترم. نگاه کن، حالا وقتشه… شروع کن، نترس.

دست را چند سانتیمتر بالا برد و صبر کرد تا لرزشش بر طرف شد. خوبه، می‌بینی… کوله‌پشتی‌اش را برداشت و شروع به گشتن کرد. چیزی که می‌خواست آنجا بود. جعبۀ چوبی را بیرون آورد و گذاشت روی میز. بازش کرد، سنگ مستطیل‌ شکل کوچکی را در دست گرفت و به گونه‌اش مالید، نرم و ولرم بود. بعد تکه‌ پارچۀ آبی‌ رنگی را باز کرد و تکه‌های مرکب خشک را بیرون آورد، بوی صندل بلند شد بعد قطعه‌ پارچۀ لوله‌ شده‌ای را باز کرد و دو قلم‌مو بیرون آورد. بزرگ‌ترین قلم‌مو از موی بز بود و دیگری از جنس ابریشم.

برخاست، از پیشخوان یک تنگ آب و دفتر تلفن را برداشت و به پیرمرد تعظیم کوچکی کرد. دفتر تلفن ضخیم را روی صندلی‌اش گذاشت و نشست. حالا با دراز کردن دستش میز را لمس نمی‌کرد، چند قطره آب روی سنگ لوح ریخت و شروع به شکستن تکه‌های مرکب کرد. صدای استاد به گوشش بازگشت: «سنگ رو آروم بگردون، خیلی آروم، کامیل کوچولو… آه! بازهم کندتر! و طولانی‌تر! شاید دویست‌ بار… چون می‌دونی، با این کار مچت رو نرم می‌کنی و ذهنت رو برای کارهای بزرگ آماده می‌کنی… دیگه به هیچ‌چیز فکر نکن، به من هم نگاه نکن! فقط روی مچ دستت تمرکز کن، اون اولین خط رو به تو دیکته می‌کنه و فقط خط اوله که به حساب می‌یاد، همونه که به طرحت زندگی و نفس می‌بخشه.» کتاب باهم، همین و بس

کتاب باهم، همین و بس

پولت لستافیه آن‌قدرها هم که می‌گفتند خل نشده بود. البته که حساب روزهای هفته را داشت، چون کاری نمی‌کرد جز این‌که روزها را بشمرد، منتظرشان بماند و فراموششان کند. مثلاً خوب می‌دانست امروز چهارشنبه است. برای همین هم آماده شده بود! مانتو پوشیده، سبد به دست گرفته و کوپن‌ها را جمع کرده بود. حتی صدای اتومبیل ایوُن را از دور شنیده بود… اما دم در گربه‌اش را دید. حیوان گرسنه بود. وقتی خم شد تا کاسهٔ غذای گربه را بگذارد، افتاد و سرش به پلهٔ اول پلکان خورد.

پولت لستافیه زیاد زمین می‌خورد، اما به هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت. نباید چیزی می‌گفت، به هیچ‌کس.
در سکوت خود را تهدید می‌کرد: «به هیچ‌کس، می‌شنوی؟ نه به ایوُن، نه به پزشک. به پسرک هم که اصلا و ابدا…»

باید آرام بلند می‌شد و صبر می‌کرد تا اشیا دوباره به سر جایشان برگردند، باید با الکل جای ضربه را مالش می‌داد و تغییر رنگ لعنتی پوستش را پنهان می‌کرد.

جای ضربه‌ها هیچ‌وقت کبود نمی‌شد؛ به رنگ سبز یا بنفش درمی‌آمد و مدت‌ها طول می‌کشید تا محو شود، مدت‌های مدید، گاهی چند ماه… پنهان‌کردنش آسان نبود. آشناهای دلسوزش از او می‌پرسیدند چرا همیشه لباس زمستانی می‌پوشد، چرا جوراب به پا می‌کند و چرا ژاکتش را هیچ‌وقت درنمی‌آورد.

مخصوصا پسرک با این جمله آزارش می‌داد: «مه‌مه؟ این چه لباسی است که پوشیده‌ای؟ دربیاور این شندره‌ها را! از گرما می‌میری‌ها!»
نه، مخ پولت لستافیه اصلاً عیب نکرده بود. می‌دانست که آن کبودی‌های محوناپذیر روزی او را به دردسر خواهند انداخت…

می‌دانست عمر پیرزنان ازکارافتاده‌ای مثل او چطور به پایان می‌رسد، آن‌هایی که از ترس نمی‌روند علف هرز باغچه‌شان را بکنند و از روی مبل تکان نمی‌خورند مبادا بیفتند، پیرزن‌هایی که از پس نخ‌کردن یک سوزن برنمی‌آیند و دیگر حتی به یاد نمی‌آورند صدای تلویزیون را چطور باید زیاد کرد، آن‌هایی که تمام دگمه‌های کنترل تلویزیون را امتحان می‌کنند و سرانجام از خشم به گریه می‌افتند و سیم تلویزیون را از برق می‌کشند، اشک‌های ریز و تلخ از چشمشان سرازیر می‌شود و سرشان را در برابر تلویزیون بی‌جان در دست می‌گیرند.

خب، حالا چه؟ حالا چه اتفاقی می‌افتد؟ یعنی خانه دیگر در سکوت غرق خواهد شد؟ دیگر قرار نیست صدایی از آن بلند شود؟ هیچ‌وقت؟ فقط به این خاطر که نمی‌دانی دگمهٔ صدا کدام است؟ ولی پسرک که دگمه‌ها را با برچسب‌های رنگی برایت مشخص کرده بود، دخترجان… آن‌ها را که برایت چسبانده بود! یکی برای عوض‌کردن کانال، یکی برای کم و زیادکردن صدا، یکی هم برای خاموش و روشن‌کردن تلویزیون! دست بردار، پولت! بس کن! این‌قدر گریه نکن. برو سراغ برچسب‌ها!

بس است. دیگر سرم داد نزنید. با همه‌تان هستم… برچسب‌ها خیلی وقت است که کنده شده‌اند… چسبشان زود ورآمد… ماه‌هاست که دنبال دگمهٔ صدا می‌گردم. دیگر هیچ‌چیز نمی‌شنوم. فقط تصویر می‌بینم و پچ‌پچه‌هایی هم به گوشم می‌رسد…
پس این‌طوری داد نزنید. چون ممکن است کر هم بشوم… کتاب باهم، همین و بس

بریده هایی از کتاب باهم، همین و بس

«پولت؟ کجایی، پولت؟»

ایوُن زیر لب بد و بیراهی گفت. سردش بود. شالش را به سینه فشرد و باز بد و بیراه گفت. دلش نمی‌خواست دیر به فروشگاه برسد.
وای، نه.

آه‌کشان به طرف اتومبیلش برگشت، دسته کلید را درآورد و کلاهش را برداشت.

پولت احتمالاً ته باغ بود، مثل همیشه. روی نیمکتی نزدیک لانهٔ خالی خرگوش‌ها می‌نشست، ساعت‌ها، از صبح تا شام، شق و رق، بی‌حرکت، صبور، دست بر زانو، با نگاهی غایب.
پولت با خودش حرف می‌زد، مرده‌ها را خطاب قرار می‌داد و برای زنده‌ها دعا می‌کرد.

با گل‌ها حرف می‌زد، با کاهوها، چرخ‌ریسَک‌ها و با سایهٔ خودش. پولت عقلش را از دست داده بود و دیگر حساب روزها را نداشت. آن روز چهارشنبه بود، روز خرید. ایوُن از ده سال پیش هر هفته می‌آمد دنبالش و چفت دروازه را غرولندکنان باز می‌کرد: «آخر این دیگر چه بدبختی‌ای است…»

بله، پیرشدن بدبختی است، تنهاماندن بدبختی است، دیررسیدن به فروشگاه و پیدانکردن چرخ‌دستی نزدیک صندوق بدبختی است…
ولی کسی در باغچه نبود. ایوُن کم‌کم داشت نگران می‌شد. رفت پشت خانه، صورتش را چسباند به شیشهٔ پنجره و دست‌هایش را حائل چشم‌هایش کرد تا ببیند پشت پردهٔ این سکوت چه خبر است.

دوستش را دید که روی کاشی‌های کف آشپزخانه افتاده است. فریاد زد: «خدای من!»

ایوُن چنان هول کرده بود که اصلاً نفهمید چطور صلیب کشید؛ پسر را با روح‌القدس قاطی کرده بود. باز هم بد و بیراهی گفت و به انبار رفت تا وسیله‌ای برای بازکردن در پیدا کند. با کج‌بیل شیشه را شکست و با هزار بدبختی خودش را تا لبهٔ پنجره بالا کشید.

به‌سختی از اتاق عبور کرد، زانو زد و سر بانوی سالخورده را آهسته بلند کرد. چهره‌اش به مایعی صورتی‌رنگ آغشته شده بود، مخلوط شیر و خون.
«پولت! پولت! زنده‌ای؟ می‌توانی نفس بکشی؟»

گربه خرخرکنان زمین را لیس می‌زد و هیچ در قید فاجعهٔ دور و برش نبود، در قید رعایت نزاکت و دوری‌کردن از خرده‌شیشه‌های پراکنده بر زمین.

بریده هایی از کتاب باهم، همین و بس

ایوُن، به‌رغم میل باطنی‌اش، به درخواست مأموران آتش‌نشانی سوار آمبولانس شد و همراهشان رفت. بالاخره یکی باید مراحل اداری بستری‌شدن پولت در اورژانس بیمارستان را انجام می‌داد.
«شما این خانم را می‌شناسید؟»

ایوُن دلخور شد: «معلوم است که می‌شناسمش! از دورهٔ دبستان با هم دوست بوده‌ایم.»
«پس سوار شوید…»
«اتومبیلم چه می‌شود؟»
«پرواز که نمی‌کند! خودمان شما را برمی‌گردانیم…»
ایوُن تسلیم شد و گفت: «باشد، عصر می‌روم خرید…»

داخل آمبولانس اصلاً راحت نبود. چهارپایهٔ کوچکی را به ایوُن نشان دادند تا رویش بنشیند، کنار برانکاری که به هزار زحمت پولت را روی آن گذاشته بودند. ایوُن به کیف دستی‌اش چسبیده بود. سر هر پیچی که می‌رسیدند، نزدیک بود بیفتد. مرد جوانی که در آمبولانس بود در بازوی بیمار رگی پیدا نمی‌کرد و برای همین مدام غرغر می‌کرد. ایوُن از این رفتار هیچ خوشش نیامد.

«دست بردارید. این‌قدر غرغر نکنید… بگویید ببینم، می‌خواهید چه‌کارش کنید؟»
«می‌خواهم سِرُم به او بزنم.»
«چی بهش بزنید؟»

ایوُن از نگاه مرد جوان فهمید که بهتر است مراقبت از پولت را به او بسپرد و خودش زیر لب به غرولندکردن ادامه دهد: «تو را به خدا ببین دارد با بازویش چه‌کار می‌کند. خدایا… چه مصیبتی… ترجیح می‌دهم نگاه نکنم… یا مریم مقدس، برایش دعا کن… آهای! داری اذیتش می‌کنی!»

جوان ایستاده بود و با پیچ تنظیم سرم ور می‌رفت. ایوُن قطره‌ها را می‌شمرد و درهم و برهم دعا می‌کرد. صدای آژیر نمی‌گذاشت تمرکز کند.

دست دوستش را روی زانوی خود گذاشته بود و بی‌اختیار چروک‌هایش را صاف می‌کرد، مثل صاف‌کردن چین لباس. ناراحتی و ترس نمی‌گذاشت از این مهربان‌تر باشد…

ایوُن کارمینو آه می‌کشید و به چروک‌ها نگاه می‌کرد، به پینه‌ها و لکه‌های تیرهٔ پراکنده بر دست، به ناخن‌های همچنان ظریف اما سخت و کثیف و ازهم‌شکافتهٔ پولت. دست خودش را کنار دست او گذاشته بود و داشت با هم مقایسه‌شان می‌کرد. دست خودش جوان‌تر بود و گوشتالوتر؛ آخر در این دنیا رنج کم‌تری کشیده بود. به اندازهٔ پولت کار نکرده و بیش‌تر نوازش دیده بود…

مدت‌ها می‌شد که دیگر در باغ جان نمی‌کند… شوهرش همچنان به کاشتن سیب‌زمینی ادامه می‌داد، اما باقی چیزها را از سوپرمارکت می‌خریدند. سبزی‌های سوپرمارکت گِلی نبودند. مجبور نبود کاهوها را برای پیداکردن حلزون برگ‌برگ کند… وانگهی، دنیای خودش را داشت: ژیلبر، ناتالی و نوه‌هایی که می‌توانست ناز و نوازششان کند… ولی پولت چه؟ وضع پولت فرق می‌کرد. برایش چه مانده بود؟ هیچ.

هیچ چیزِ درست و درمانی برایش نمانده بود: شوهرش مرده بود، دخترش هرزه بود و نوه‌اش هم که هیچ‌وقت به دیدنش نمی‌آمد. چه دغدغه‌ها و خاطره‌هایی که پولت را احاطه کرده بود، مثل رشته‌ای از بدبختی‌های کوچک…

ایوُن کارمینو به فکر فرو رفته بود: یعنی زندگی همین است؟ این‌قدر حقیر؟ این‌قدر بی‌حاصل؟ اما پولت… چه زن زیبایی بود! چه زن خوبی بود! در جوانی می‌درخشید… اما حالا چه؟ آن درخشش‌ها کجا رفته بودند؟

ناگهان لب‌های بانوی سالخورده تکان خورد و ایوُن تمام این فلسفه‌بافی‌ها را از سرش بیرون کرد: «پولت! منم، ایوُن. خوبی، پولت‌جان؟… آمده بودم با هم برویم خرید…»
پولت زمزمه کرد:

«من مرده‌ام؟ آره، مرده‌ام؟»
«معلوم است که نمرده‌ای، پولت! البته که نمرده‌ای! این چه حرفی است؟!»
پولت چشم‌هایش را بست و گفت: «اَه…»
چه «اَه» دلخراشی. هجایی بود ناشی از سرخوردگی، نومیدی و در عین حال تسلیم.
اَه، نمرده‌ام… اَه، چه بد… اَه، ببخشید…

ایوُن با او هم‌عقیده نبود: «این حرف‌ها را نزن، پولت‌جان! باید زندگی کرد، عزیزم! با وجود تمام بدبختی‌ها باید زندگی کرد!»

بانوی سالخورده سرش را بفهمی‌نفهمی به این‌طرف و آن‌طرف تکان داد. نمی‌شد گفت نشانهٔ چیست، افسوسی سمج یا شورشی کوچک.
شاید اولی…

بعد سکوت حکمفرما شد. ایوُن دیگر نمی‌دانست چه بگوید. بینی‌اش را پاک کرد و دوباره با محبت بیش‌تری دست دوستش را گرفت.

«من را به آسایشگاه می‌برند، نه؟»

ایوُن از جا پرید: «به‌هیچ‌وجه! تو را به آسایشگاه نمی‌برند! هرگز! دیگر از این حرف‌ها نزن. می‌خواهند معالجه‌ات کنند، همین و بس! چند روز دیگر هم برمی‌گردی خانه‌ات!»
«نه، می‌دانم که برنمی‌گردم…»
«اَه! حرف‌زدن هم ممنوع است! آخر چرا، پسرجان؟»
مأمور آتش‌نشانی به او اشاره کرده بود خیلی بلند حرف نزند.

«گربه‌ام چی شد؟»
«خودم به گربه‌ات می‌رسم… نگران نباش.»
«فرانک چی؟»
«به نوه‌ات هم تلفن می‌کنم، در اولین فرصت.»
«نمی‌دانم شماره‌اش را کجا نوشته‌ام…»
«خودم آن را پیدا می‌کنم!»
«آخر نباید مزاحمش شد، می‌فهمی که… می‌دانی، حسابی گرفتار است…»

«باشد، پولت، هرچی تو بگویی. برایش پیغام می‌گذارم… بچه‌ها همه‌شان تلفن همراه دارند… این‌جوری مزاحمشان هم نمی‌شویم…»
«بهش بگو… بگو من… من…»
بغض گلوی بانوی سالخورده را می‌فشرد.
ماشین به طرف بیمارستان می‌رفت و پولت لستافیه گریان نجوا می‌کرد: «باغم… خانه‌ام… خواهش می‌کنم من را برگردانید خانه…»

ایوُن و مرد جوان دیگر از جا بلند شده بودند.

کتاب باهم، همین و بس


شناسنامۀ کتاب

عنوان: با هم، همین و بس
نویسنده: آنا گاوالدا
مترجم: ناهید فروغان
ناشر: ماهی
موضوع: داستان های فرانسوی قرن 20
قطع: رقعی
سال انتشار: ۱۳۹۷
تعداد چاپ: ۱
عرض: ۱۴.۵
ارتفاع: ۲۱.۵
نوع جلد: نرم
تعداد صفحات: ۶۰۰
قیمت: ۴۵۰,۰۰۰ ریال

کتاب باهم، همین و بس

منبع مدیریت استراتژیک بدن

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا