معرفی کتاب

رمان در امتداد حسرت

رمان در امتداد حسرت

رمان در امتداد حسرت یک رمان عاشقانه می باشد که توسط طیبه امیرجهادی ، در سال هزار و سیصد و هشتاد و نه به رشته تحریر درآمده است، و انتشارات نشر علی آن را در قطع رقعی در ششصد و هشتاد صفحه به چاپ رسانیده است. برای آشنایی با این رمان جذاب و پرفروش ، در ادامه همراه ما باشید

در امتداد حسرت داستان دختری رنج کشیده به نام یاسمین است او دختر بی پروا و زیبایی است که پس از فراز و نشیب های بسیار زندگانی، قرار است عشق را تجربه کند. عشقی پر از ترس مهربانی شادی و غم. .. داستان عشق کهنه و قدیمی و پنهان کاوه بعد از گذشت چند سال از مخفی ماندنش آشکار می شود. و این اتفاق هم زمان برخورد می کند با آشکار شدن واقعیت های دیگری از گذشته…

بیوگرافی نویسنده رمان در امتداد حسرت

طیبه امیر جهادی درسال 1353 در تبریز متولد شد ولی در بندر عباس بزرگ شد و تحصیلات پایه خود را در رشته تجربی به پایان رساند. وی نویسندگی را بر اساس توانایی که در خویش احساس می نمود، آغاز کرد و مشوق اصلی او در این راه خواهرش بود. از سال 1383همکاری خود را با انتشارات علی آغاز کرد و اولین اثر وی غزال و دومین اثر وی در امتداد حسرت می باشد. از دیگر اثار او می توان به رویای خام و راهی از شوره زار اشاره کرد.

خلاصه ی رمان در امتداد حسرت

داستان در مورد دختری به اسم یاسی، فرزند طلاق است، با بازتاب های بد روحی بر روان ناخودآگاهش که باعث کارهای خلاف بیشماری مثل ( دوست پسرای رنگارنگ ، پارتی های آنچنانی، سیگار کشیدن و…)می شود. که با بازگشت پدر دچار آشفتگی های روحی بیشتری می شود. در این میان آشنایی او با پزشک جوان و معتقدی به نام رضا زمینه علاقه مندی و عشق را در او فراهم می آورد. ولی اعتقادات و تعصب های رضا، یاسی را که به زندگی بی بند وبار خو گرفته دلسرد می سازد؛ و با بی رحمی از رضا جدا می شود. اما نامزد جدید هم نمی تواند یاسی را خشنود کند. بعد از سال ها یاسی که متوجه اشتباهاتش شده و توبه کرده، دوباره رضا رو می بیند ولی رضا حاضر به پذیرفتن او نیست. و…

بخشی از رمان در امتداد حسرت

نیمه های شب بود که با مهرداد مهمانی را ترک کرده و بیرون آمدم. داخل ماشین چون سرم به شدت درد می کرد سرم را به صندلی تکیه داده و چشمهامو بستم که مهرداد پرسید: چیه یاسی خانم، چرا دمغی؟ نکنه از دوستام خوشت نیومد؟

– نه اتفاقا بچه های خوبی بودن. یه خورده سرم درد می کنه، فقط همین؟

خنده ای کرد و گفت: خوب عزیزم تقصیر خودته. بچه و چه به این حرفها!

چشمامو باز کردم و با عصبانیت جواب دادم: این فضولیها به تو نیومده و به تو مربوط نیست. تو فقط زود تر منو برسون خونه.

مهرداد با لب و لوچهء آویزان گفت: بداخلاق، نازک نارنجی.

تا زمانیکه به خانه برسیم دیگه هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد. جلوی درب با دلخوری از هم خداحافظی کرده و من پیاده شدم. بی حوصله و بی حال کلید را بیرون آوردم و درب را باز کردم و به داخل رفتم. وقتی داخل خانه پا گذاشتم نیلوفر خوشحال جلو دوید و گفت:

– سلام یاسی جون، می دونی کی اومده؟ اگه گفتی جایزه داری؟

قسمتی از رمان در امتداد حسرت

لبخند زنان جواب دادم: سلام فسقلی، کی اومده که باعث شده تو تا این وقت شب بیدار بمونی؟ مگه فردا مدرسه نداری؟

– چرا؟ ولی از خوشحالی نتونستم بخوابم.

قبل از این که حرفی بزنم مامان هم به هال آمد و سلام کرد. نگاهی به صورتش انداختم، پکر و گرفته به نظر می رسید. برای همین در جواب نیلوفر گفتم: حتما دایی اینا اومدن.

آخه مامان از زندایی مونا که آدم فضولی بود خوشش نمی اومد.

نیلوفر نچی کرد. گفتم: خاله اینا؟

– نه.

– مامان بزرگ اینا؟

نیلوفر که دختر زیبا و شیرین زبانی بود خنده ای کرد و گفت: وای یاسی جون، تو چقدر خنگی.

مامان با اخم و تشر جواب داد: بی ادب این چه طرز حرف زدن با بزرگتره.

بریده ای از رمان در امتداد حسرت

همین که سرمو بلند کردم تا جواب مامان رو بدم از دیدن کسی که پشت سر مامان ایستاده بود حیرت کردم. به چشمهای خودم اطمینان نکردم و چند بار باز و بسته کردم ولی نه واقعیت داشت، اصلا باورم نمی شد بعد از سالها دوباره ببینمش. سرم به دوران افتاد و احساس کردم خانه دور سرم می چرخد، برای حفظ تعادلم روی زانوهام نشستم و خیره نگاهش کردم. نسبت به هفت سال قبل کمی شکسته شده و کمی هم از مو های سرش ریخته بود و تار های سفید لا به لای موهایش خودنمایی می کرد و این بر جذابیتش افزوده بود.

اون روز ها دیوانه وار دوستش داشتم و عاشقش بودم. وقتی در کنارش قدم بر می داشتم به وجودش افتخار می کردم و فخر می فروختم ولی حالا سر پا نفرت و انزجار بودم و هرگز در مخیله ام نمی گنجید که یکبار دیگر ببینمش. آه سینه سوزی کشیدم و پرسیدم: برای چی اومدی؟

– اومدم شما ها رو ببینم.

پوزخندی زدم و گفتم: ماها رو؟! اون هم بعد از این همه سال. متاسفم خیلی دیر فیلت یاد هندوستان کرده.

سرش را پایین انداخت و گفت: قبول دارم که خیلی دیره و اشتباه کردم ولی باز هم اومدم جبران گذشته رو بکنم. یاسی جون، من شما ها رو خیلی دوست دارم.

خنده ی کشداری کردم و گفتم: یاسی جون، یاسی جون.

قسمتی از رمان در امتداد حسرت

سپس با فریاد ادامه دادم: نگو یاسی جون، یاسی مرده. در واقع تو کُشتیش، اون موقع که ترکمون کردی و رفتی و ما رو تو دریای غم رها کردی.

با نفرت بهش خیره شدم و گفتم: ما رو دوست داری؟ معلومه، هفت سال سراغی از ما نگرفتی. تو می دونی تو این مدت چه بلایی سر ما اومده. بخاطر تو در به در شدیم، آوارگی کشیدیم. می دونی چه بدبختیا کشیدیم، از هر کس و ناکس حرف شنیدیم و دم نزدیم و تحمل کردیم. نه آقا جون دیگه حنات پیش ما رنگ نداره، حالا هم برو همون جایی که بودی.

بی اختیار با یاد آوری گذشته اشکم سرازیر شد، برای همین به سمت اتاق دویدم و درب را پشت سرم قفل نمودم و همانجا نشسته و زار زار گریه می کردم. پشت درب ایستاده بود و التماس می کرد و می گفت: یاسی، خواهش می کنم درب رو باز کن، می خوام باهات حرف بزنم. من هم خیلی عذاب کشیدم، باید همه چیزو برات توضیح بدم.

با تمام توانم فریاد کشیدم و گفتم: از اینجا برو، حتی نمی خوام صداتو هم بشنوم.

قسمتی از رمان در امتداد حسرت

سکوتی سنگین بر فضای خانه حاکم شد. وقتی حسابی گریه کرده و سبک شدم بدون اینکه لباسامو از تنم در بیارم، سیگاری روشن کرده و روی تخت دراز کشیدم. از حرص پک محکمی به سیگار زدم و با حلقه های دود سیگار که به هوا می رفت من هم به گذشته پر کشیدم. از بچگی یعنی از وقتی که خاطرات بر ذهنم حک می شد وضع زندگیمون آشفته بود. و این نابسامانیها زمانی به اوج خود رسید که من هفت سال داشتم، درست هم سن و سال نیلوفر.

هیچ وقت اون روز ها را فراموش نمی کنم. بابا هر شب به بهانه های مختلف مامان رو به باد کتک می گرفت و سیاه و کبودش می کرد. یک روز اونقدر کتکش زد که خون از بینی اش جاری شده بود. با روسری داشت خفه اش می کرد، از ترس، پایش را گرفته و التماس می کردم: بابا تو رو خدا، مامان رو نکش.

تا اینکه مامان از وضع حاکم خسته شد و دست منو گرفت و به خانه مامان بزرگ رفتیم. خیلی دلم می خواست علت اون همه دعوا و مرافه ها رو بدونم.

تا اینکه…

یک روز که جمعه هم بود، خاله مرجان و همسرش و همین طور دایی محمد و زندایی همراه سامان به آنجا آمدند. من و سامان در گوشه ای مشغول بازی بودیم که طبق معمول نیش و کنایه زندایی مونا نسبت به مامان شروع شد، هر دقیقه متلکی بار مامان می کرد و می خندید. تا اینکه گفت: مریم جون، چرا خودتو این همه عذاب می دی، یک دفعه طلاق بگیر و خودتو خلاص کن.

مامان هم جواب داد: اگه یاسی نبود حتما این کار رو می کردم ولی الان نمی تونم.

زندایی خنده کشداری کرد و گفت: گور پدر بچه. مگه باباش چه گلی به سرت زده که بچه اش بزنه. بسپار دستش تا پدر خودش و عشقش رو در بیاره.

مامان وای نگو، نمی تونم جگر گوشه ام رو بسپارم دست اونا، هر روز نا مادری شکنجه اش کنه.

قسمتی از رمان در امتداد حسرت

و بدنبالش شروع به گریه کرد. اون لحظه از شنیدن کلمه نا مادری فقط خدا می داند چه حالی بهم دست داد. یک دفعه احساس کردم همه جا سیاه و تاریک شد، طوریکه قادر به دیدن نبودم. وقتی چشم باز کردم بغل مامان بودم و بقیه هم دور سرم جمع شده بودند. هر کس اظهار نظری می کرد، یکی می گفت: غذا کم می خوره برای همین ضعف کرده. دیگری می گفت حتما درس بهش فشار می یاره …

ولی من نگاهی به صورت غمگین و اشک آلود مامان انداختم، سپس دستامو دور گردنش حلقه کرده و گریه کنان گفتم: مامان تو رو خدا منو از خودت جدا نکن. درسته که من بابا رو هم دوست دارم ولی می خوام پیش تو بمونم. خواهش می کنم منو نده دست اونا، من بدون تو می میرم. به خدا قول می دم دیگه شیطونی نکنم. باور کن دیگه اذیتت نمی کنم و دختر خوبی می شم. به خدا راست می گم مامان. و به دنبالش های های گریه کردم، طوریکه اونا هم به گریه افتادند و مامان در حالیکه سرمو نوازش می کرد گفت: نترس عزیزم مطمئن باش من هیچوقت تو رو به اونا نمی دم و از خودم جدا نمیکنم و پیش خودم نگه می دارم.

از اون پس گوشه ای کز می کردم و به فکر فرو می رفتم. فکر جدا شدن از مامان سخت آزارم می داد چون می دونستم اگه این اتفاق بیفته روزگار خوبی نخواهم داشت، درست مثل سیندرلا می شدم.
از فرط عصبانیت دق و دلی مو روی اسباب بازیام خالی می کردم، می زدم و می شکوندم. طفلکی مامان و مامان بزرگ سعی می کردن منو به نوعی سرگرم کنن تا شاید کمتر بهانه جویی کنم.

قسمتی از رمان در امتداد حسرت

چند ماهی به همین منوال گذشت، تا اینکه نزدیک عید بابا چند نفری را واسطه کرد تا مامان دوباره به خونه برگرده. بیچاره مامان بخاطر من قبول کردکه دوباره برگرده،چون از دوری بابا هم غصه می خوردم.
روزی رو که قرار بود به خونه خودمون برگردیم هرگز فراموش نمی کنم. از خوشحالی روی پام بند نبودم، مرتب لباس عوض می کردم و سعی داشتم بهترین لباسم را بپوشم و با بی قراری منتظر اومدن بابا بودم. آخه چند ماهی می شد که ندیده بودمش و برای همین سخت دلتنگش بوده و برای دیدنش لحظه شماری می کردم. وقتی زنگ خانه بصدا درآمد اونقدر با عجله دویدم که زمین خورده و پام به شدت درد گرفت ولی با این حال من دردی را حس نمیکردم و فقط و فقط به فکر دیدن بابا بودم.

با خوشحالی درب رو باز کردم و با دیدن عمو علی، دوست بابا فورا پرسیدم: عمو جون، بابا کو؟ کجاست؟

عمو علی بغلم کرد و بوسید، سپس گفت: دختر گلم یه کاری برای بابات پیش اومد که نتونست خودش بیاد و منو فرستاد دنبالتون.

یکباره…

تمام شادیم به غم تبدیل شد، مأیوس و سرخورده از بغلش پایین اومدم. مامان هم که مثل من منتظر بابا بود پکر به دیوار تکیه داد چشمهاشو بست و اشکش روان شد. با دیدن حال مامان آهسته پرسیدم:

مامان دیگه خونه نمی ریم؟

چشمهاشو باز کرده و با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد و گفت: چرا عزیزم، می ریم. از بابا بزرگ و مامان بزرگ خداحافظی کرده و بیرون اومدیم. وقتی جلوی خونمون رسیدیم عمو علی، ما رو پیاده کرد و رفت. وقتی به داخل رفتیم توی راهرو به همسایه طبقه بالا خانم رحمتی برخوردیم. بعد از سلام و احوالپرسی یکدفعه خانم رحمتی گفت: مریم جون، راستی مگه شما از هم جدا نشدین؟

نه چطور مگه؟

آخه چند وقته شوهرت با یک خانمی مرتب خونه می اومد و می رفت تا اینکه یک روز اومدن و اثاث خونتون رو بردن. راستش ما خیال کردیم جهیزیه تو رو می برن.
مامان متعجب پرسید: اثاث می بردن، کیا؟

خوب معلومه شوهرت.

قسمتی از رمان در امتداد حسرت

مامان فورا به سمت در دوید و با عجله کلید را انداخت و درب را باز کرد. ما هم پشت سرش به داخل رفتیم. خونه خالی خالی بود و فقط یخچال و چند تیکه ظرف و ظروف باقی مانده بود. یادداشتی روی آیینه بود که مامان شروع به خواندن کرد:

سلام

سلام به بهترین و فداکارترین همسر دنیا

عزیزم،می دونم در این مدتی که با من زندگی کردی خیلی رنج و عذاب کشیدی. می دونم خیلی آزارت دادم، اذیتت کردم. می دونم شوهر خوبی برات نبودم. ولی مریم جان تصمیم گرفتم که جبران مافات کنم و رنج و مشقتی را که بخاطر من متحمل شدی تلافی کنم. می دونم این کار من قابل بخشش نیست ولی خواهش می کنم بخاطر یاسی هم که شده فرصتی دوباره به من بده. »

شرمنده تو بهزاد

قسمتی از رمان در امتداد حسرت

اون روز هم یکی از بدترین روزهای عمرم بود چون مامان مثل دیوانه ها شده بود، راه می رفت و با خودش حرف می زد و گاهی هم های های گریه می کرد. من هم توی اطاق خالی ام گوشه ای کز کرده و نشسته بودم.
دلم از گرسنگی ضعف می رفت ولی نمی تونستم به مامان بگم چون حال و روز خوبی نداشت، بی حال و گرسنه همانجا دراز کشیدم و خوابم گرفت. وقتی چشم باز کردم مامان بالای سرم نشسته بود، فورا پرسیدم: مامان، بابا اومده؟

نه عزیزم، هنوز نیومده.

هوا تاریک شده بود که بابا، با یک جعبه شیرینی و دسته گل از راه رسید. کلی ذوق کرده و خوشحال شدم و درد و غمی را که تا اون لحظه بر وجودم حاکم شده بود فراموش کردم. لحظه ای از بغلش پایین نمی اومدم، می بوییدمش و می بوسیدمش. آخه ماه ها بود که ندیده بودمش.

اون شب بابا از مامان معذرت خواهی کرد و قول داد دیگه اذیتش نکنه و مرد زندگی بشه. با این که سن زیادی نداشتم ولی می توانستم همه چیز را به خوبی درک کنم، می دیدم مامان بدون اسباب زندگی چه عذابی می کشه و دم نمی زنه. گوشه ای توی هال موکت کوچکی پهن کرده و روی آن می نشستیم ، به جای اجاق گاز از گاز پیک نیکی استفاده می کرد و لباسامونو با دست می شست.

خلاصه زندگیمون به سختی می گذشت، از طرفی هم بابا از کار بیکار شده و خرج خونه نداشتیم. بیچاره مامان سعی می کرد خانواده اش از این موضوع با خبر نشن، چون اونا به خاطر اخلاق و رفتار بابا به خونه ما نمی آمدند.

قسمتی از رمان در امتداد حسرت

تا اینکه یک روز مامان بزرگ سرزده به خونمون آمد و مامان با دیدنش رنگ از چهره اش پرید. مامان بزرگ هم با دیدن خونه خالی شوکه شد و مات و مبهوت پرسید:

مریم چرا خونه اینجوریه، پس مبل و فرش و …. چی شده، دزد اومده؟ مامان سرش را پایین انداخت و آهسته جواب داد : نه بهزاد فروخته. مامان بزرگ با چشمان از حدقه در آمده فریاد زد و گفت: چی؟ بهزاد فروخته. به چه حقی، مگه ارث باباش بوده که فروخته. بی جا کرده، بی شرف، بی همه چیز.تو رو مظلوم گیر آورده که هر کاری دلش می خواد انجام می ده. بلند شو زود آماده شو که یک دقیقه هم نمی ذارم تو این خراب شده بمونی، پاشو ببینم.

مامان ملتسمانه جواب داد: مامان شما یک دقیقه بشین، آروم که شدید با هم حرف می زنیم. خواهش می کنم.

چطوری آروم بشم. اصلا همه اش تقصیر توئه که این مرتیکه انقدر پررو شده. اگه اون دفعه به خاطر اون زنیکه آشغال حسابش رو می ذاشتی کف دستش حالا اینطوری نمی کرد. آقا عاشق منشی اش شده بود و تو رو زیر مشت و لگد می گرفت.

قسمتی از رمان در امتداد حسرت

حالا این دفعه دیگه چه دست گلی به آب داده. وقتی جیب اش خالی می شه به یاد تو می افته. میگم چرا هی واسطه می فرستاد، پس بگو.

مامان بزرگ بلند تر فریاد زد و پرسید: نمی دونی چرا فروخته؟ چه غلطی می خواسته بکنه؟

مامان معصومانه جواب داد: از علی آقا شنیدم که فروخته تا با اون دختره برای همیشه از ایران برن ولی توی ترکیه پولشونو خرج کردن و نتونستن برن و به تنهایی برگشته.

مامان بزرگ با شنیدن این حرف چنان آتیشی شد که نگو، فریاد می زد و می گفت:

بی شعور، آشغال، شرف سگ بیشتر از اینه، بلند شو که دیگه نمی ذارم با این کثافت زندگی کنی….

طفلکی مامان ساکت به دیوار تکیه داده بود و گریه می کرد ولی من با شنیدن حرف های مامان بزرگ دلم هری ریخت، چون نمی تونستم دوباره بدون بابا زندگی کنم.

من هر دوی اونا رو با هم می خواستم، برای همین بطرف مامان بزرگ رفتم و دستامو دور کمرش حلقه کردم و با التماس گفتم: مامان بزرگ، جون من، تو رو خدا ما رو نبرید. من می خوام پیش مامان بابام باشم، نمی خوام از هم جدا زندگی کنیم. جون من این کار رونکنید. اگه منو دوست دارید اجازه بدید بمونیم.

اونقدر گفتم که دلش به رحم اومد ، بغلم کرد و سرم را به سینه اش فشرد و گفت: باشه عزیزم نمی برمتون. این دفعه هم به خاطر تو گذشت می کنم ولی می دونم این بابات ، آدم بشو نیست. توبه گرگ مرگه ، وقتی بزرگ شدی می فهمی.

سپس آهی کشید و ادامه داد: همه زن ها به خاطر بچه هاشون مجبورن تا آخر عمرشون بسوزن و بسازن و توی زندان زندگی اسیر بشن.

قسمتی از رمان در امتداد حسرت

اون روز مامان بزرگ ساعتی نشست و رفت. ولی روز بعدش با مقداری اثاث برگشت و از طرف بابا بزرگ پیغام داد که بابا پیش اون مشغول به کار بشه و از آن پس به لطف الهی و مدد خانواده مامان ، زندگی ما رنگ و بویی پیدا کرد و بهتر شد. بابا دیگه مامان رو اذیت نمی کرد و بیشتر اوقاتش رو با ما می گذروند . احساس می کردم دنیا مال من شده و غرق شادی و سرور بودم و از زندگی لذت می بردم.
مثل پرنده ای می ماندم که پرواز را تازه یاد گرفته و دوست داشتم پرواز کنم و لحظه به لحظه اوج بگیرم و بالا و بالاتر بروم.

درست در همان زمان بود که مامان به خاطر اسرار بیش از حد بابا برای بار دوم باردار شد، چون مامان می گفت : نه همین یدونه کافیه، من نمی تونم از پس یه بچه دیگه بر بیام و بزرگ کردنش خیلی سخته.

ولی بابا می گفت(( نه سخت نیست، بگو از من خوشتون نمی آید و دوستم نداری و همه اینها بهانه است. تو نمی خوای زندگیمون شیرین تر بشه.))
و با این گفته ها چشم به راه موجود دیگری دوختیم.

این موضوع همزمان با آشتی کنان بابا، با خوانواده اش بود. خانواده ای که ما تا اون روز ندیده بودیم، چون آنها ده سالی می شد که با هم هیچ ارتباطی نداشتند.

آخه اونا بابا رو قبول نداشتند و گناه خودشون را به گردن کسای دیگه از جمله مادر بزرگ و عمو می انداختن. وقتی بابا سیزده سال داشت مادرش را توی تصادف از دست میده و باباش، منشی خودش رو اول به عنوان پرستار می آره خونه سپس عقد می کنه.

درست زمانی که شخصیت بابا شکل می گرفت پدرش جای دیگه سرگرم بود. زنی که مثل یک مار خوش خط و خال می ماند و سعی می کرد پسر رو از چشم پدر بندازه و همه چیز رو صاحب بشه.
آخه اون به طمع ثروت آمده بود چون خودش از طبقه پایین بود و برای همین به نوعی سر شوهرش را گرم می کرد و بر علیه پسرش و خانواده شوهرش تحریک می کرد . در این جو متشنج بابا از خونه گریزون شده و بیشتر اوقاتش را با دوستانش می گذروند.

قسمتی از رمان در امتداد حسرت

وقتی پدری از بچه اش غفلت می کنه و محبتش رو دریغ می کنه خوب مسلمه که پسرش به راه های خلاف کشیده می شه . البته از حق نگذریم با تعریف های خود بابا ، عمو ها و مادر بزرگش خوب هواشو داشتن و ازش حمایت می کردن ولی پدرش به تحریک زنش همه اون ها رو به چشم دشمن می دیده و ارتباط خانوادگی و کاری را با اونها بهم می زنه و بابا رو هم از خونه بیرون می کنه.

حالا بعد از ده سال که پیر و تنها شده و نیاز به همدم و عصا داره یک دفعه محبتش گل کرده و با پدر قصد آشتی داشت، ولی کاش هیچ وقت آشتی نمی کردن.

با یاد آوری اون روزها حالم به کلی دگرگون شده بود به طوری که احساس خفقان می کردم،برای همین بلند شدم و پنجره را باز کردم. کمی که حالم بهتر شد درب اتاق را به آرامی باز کردم و بیرون رفتم ، چراغ همه جا خاموش بود.

آهسته به طرف اتاق خواب مامان و نیلوفر رفتم، همدیگر را بغل کرده و خواب بودند. به پذیرایی هم سرک کشیدم، پیش خودم گفتم شاید مهمان نا خوانده اونجا خوابیده باشد وقتی از نبودش اطمینان حاصل کردم نفس راحتی کشیدم و بعد از خوردن یک لیوان آب دوباره به اتاقم برگشتم و سیگار دیگری روشن کرده و پرنده خیالمو به آن روزها پرواز دادم.روزهایی که مامان به خاطر ویارش حال و روز خوبی نداشت و برای همین بابا اصرار می کرد به خونه مامان بزرگ که توی کرج بود برویم. می گفت:

مریم جون، تو با این حال و روزت خوب نیست تنها بمونی، یه چند روزی برو خونه مامان اینا ، حالت که بهتر شد برگردین. من نمی تونم به شما ها برسم و اگه اونجا باشید خیالم راحته.مامان هم جواب می داد: یه خورده شبها زود بیا خونه، من دوست دارم تو خونه خودم باشم.

قسمتی از رمان در امتداد حسرت

بابا: عزیزم، من هم دوست دارم شما پیشم باشید ولی الان که جوونم باید کار کنم تا فردا که پیر شدم راحت و آسوده در کنار خانواده ام اوقاتمو سپری کنم. همه تلاش من بخاطر شماهاست.
بدین ترتیب مامان راضی شد چند وقتی به خونه مامان بزرگ اینا برویم. روزهای اول بابا،ٍ پنجشنبه و جمعه را پیش ما می آمد ولی کم کم این آمدنها تبدیل به دو هفته یکبار شد. تا جایی که صدای اعتراض

خاله و مامان بزرگ بلند شد: مریم دیگه بهتره برگردی خونت، چون بهزاد رفتارش باز مشکوک شده.

مامان در مقابل آنها جواب داد: چیکار کنه بیچاره، سرش گرمه کاره.

خاله: مریم جان خیلی ساده ای، تو نباید به حرفهای بهزاد اعتماد کنی. اون همیشه دنبال فرصته، البته بیشتر مردها اینطورین. اگه آب باشه شناگر خوبین. حرفهای اونا ترس را به جون مامان انداخت و یک روز مامان سرزده به تهران رفت. وقتی بابا، مامان را دیده بود خیلی ناراحت شده و شب تا ساعت یک به بهانه کار بیرون مانده بود. خلاصه کاری کرد که مامان سه روز بیشتر نموند و دوباره برگشت و چند روز بعد بابا بزرگ خبر آورد که کارهای شرکت همه به هم ریخته و چند تا از چکها برگشت خورده.

وقتی مامان علتش را از بابا سوال کرد جواب داد: چیکار کنم کار زیاده و وقت نمی کنم به همه امورات برسم و یکی از کارمندان باعث این نابسامانی شده، ولی سعی می کنم هر چه زودتر خودم جبران کنم.

ولی چه جبران کردنی، اوضاع کاملا بهم ریخته بود. خونه مثل ماتمکده شده بود و شاکی بود که از راه می رسید.
بابا از مهلکه در رفته بود و مونده بود بابا بزرگ و دایی که باید جوابگوی مردم می شدن. از یاد آوری اون روزها باز اشک مهمان چشام شد. روزهای بسیار سختی بود، مثل کسانی که عزیزی رو از دست داده باشن همیشه گریه و زاری بود.

قسمتی از رمان در امتداد حسرت

در اون اوضاع و احوال هر روز یکی خبر می داد که بابا رو با یه نفر دیده، بیشتر از هر کسی دلم برای مامان می سوخت چون از طرفی نمی دونست با اون مشکل بزرگ چیکار کند و از طرفی هم اون خبرها سخت آزارش می داد و هر وقت بابا تلفن می کرد و مامان بهش اعتراض می کرد و می گفت:

بهزاد این مصیبتی که به سرمون آوردی بس نیست که دنبال خوشگذرونی هم میری. می خواستی ما رو بدبخت کنی، در واقع مشکل تو ما بودیم.

بابا هم جواب می داد: این حرفها دروغه. من تو این وضع و اوضاع چطوری می تونم دنبال عیش و نوش باشم.

شبا از ترس نمی تونم یک خواب راحت بکنم، اونوقت دنبال این کارا برم. کسی میره دنبال خوشگذرونی که هم حوصله داشته باشه هم پول. مریم بجای این حرفها یه کاری برام بکن تا نجات پیدا کنم. به بابام بگو تا کمکم کنه.

بهزاد تو که می دونی بابات برات قدمی بر نمی داره، چرا اصرار می کنی.

مریم خواهش می کنم بخاطر من بهشون بگو ، به خواهرم بگو، اون می دونه چطوری با پدرم حرف بزنه و راضیش کنه. چند روز بعد وقتی عمه بیتا زنگ زد مامان باهاش مشکل بابا رو در میان گذاشت و اون هم گفت که باشه حتما با بابا صحبت می کنم و بهت خبر میدم، اخه وضع بابا بزرگ خوب بود. چند روز بعد عمه دوباره تلفن کرد و گفت : مریم جان، من باهاش صحبت کردم اما اون می گه من نمی تونم کاری بکنم. چون به غیر از بهزاد سه دختر دیگه هم دارم که امیدشون به منه …

 


مشخصات کتاب

عنوان: در امتداد حسرت
نویسنده: طیبه امیر جهادی
ناشر: نشر علی
دسته بندی: کتاب عمومی
موضوع اصلی: ادبیات
موضوع فرعی: رمان ایرانی
قطع کتاب: رقعی
نوع جلد: شمیز
نوبت چاپ: دهم
تیراژ: ششصد جلد
سال انتشار: 1392
تعداد صفحه:680
شابک:9789641930396

منبع مدیریت استراتژیک بدن

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا